سالی که گذشتِ دو

به قول دوستی: «ارتباط اسامی متن به افراد واقعی، همان‌قدر واقعی است که ارتباط آغاسی تنیسور به آغاسی لب کارون».

زمان انتخابات بود. از همین بیان شروع شد. خیلی اتفاقی دیدمش و خیلی جدی -از قسمت «وبلاگ‌های به‌روز شده»- روی عنوانی کلیک کردم که رویش نوشته شده‌بود: «خواهش می‌کنم این متن رو بخونین»

تک تک حروف متن را خواندم. چه بگویم، متن تلخی بود. مثل آن لحظه‌ها که خودت متن غمگین می‌نویسی، باعث می‌شد که لحظه‌ای مکث کنی و با خود بگویی: «یعنی انقدر تلخ؟».

اما مفهوم نهفته شده در این متن انگار که در پس ذهنم صدایم می‌زد. یادم افتاد، سال‌ها پیش در بلاگ‌فا دوستی داشتم با مشکلی مشابه و غمش را به خاطر آوردم. غمش خیلی زیاد بود. پس در نظری نوشتم: «من هم در همین شهر دانش‌جو هستم {…} شاید بتونم کمکت کنم»


فاطمه دختری معمولی بود. آنقدر معمولی که اگر روزی در خیابان قدم بزید، می‌توان شرط بست که حداقل یک نفر شبیه‌اش را در راه خواهید دید. اما زندگی‌اش به اندازهٔ ظاهرش متعارف نبود.

زندگی‌اش به دو بخش تقسیم می‌شد. در بخش اول، دخترکی بود درس‌خوان، سربه‌زیر، چادری، بسیار سنتی و از خانواده‌ای سنتی‌تر که در شهر کوچکی زندگی می‌گذراندند و در بخش دوم، دانش‌جوی روان‌شناسی دانش‌گاه تهران.

خلاصه بگویم، به تناقض رسیده بود. آن دخترک که تا دیروز کنش‌های جامعهٔ سنتی خود را یدک‌ می‌کشید امروز با کتاب‌های روان‌شناسی‌ای سر و کار داشت که غربی‌ها نوشته بودند، هم کلاسی مذهبی‌ها شده بود و در یک دانش‌کده با غیرمذهبی‌ها درس می‌خواند. در خواب‌گاه اما با چندنفر از هم‌طیفان خودش، یعنی بافت سنتی هم اتاق شده بود که آن‌ها آب از سرشان گذشته بود و ازدواج کرده بودند.

من به یاد یکی از دوستانم افتادم که به موسیقی گوش نمی‌داد چون حرامش می‌دانست و وقتی بود کسی نمی‌توانست در اتاق موسیقی بگذارد. حالا فرض کنید چنین فردی باید درس روان‌شناسی موسیقی را امتحان بدهد. چه می‌شود؟

فاطمه نمی‌دانست چه کند. می‌گفت کار هر شبش گریه است. هر چه قبل‌تر دربارهٔ خانواده، زن، لباس‌پوشیدن، دوستی‌های دختر-پسر و آداب اجتماعی به او گفته‌ شده‌بود در دانش‌گاه دگرگون شد. می‌گفت که فهمیده راهش اشتباه است و در کارگاه‌های دانش‌کده‌شان شرکت می‌کند اما نمی‌تواند خودش را تغییر دهد چون تمام آن کارها به عنوان یک کار زشت در ذهنش نقش بسته. مثلا بدون چادر بودن برایش وحشت‌ناک بود و حتی می‌گفت که نباید زیر چادر لباسی رنگی بپوشد. عکس گذاشتن در پروفایل تلگرام کاری ناپسند بود ولو با چادر باشد. از همه مهم‌تر، در عشق شکست خورده بود. و او همچنان داشت گریه می‌کرد…

من توصیه کردم تا از سنتی‌ها فاصله بگیرد و به مذهبی‌ها نزدیک‌تر شود و پیشنهاد دادم که می‌توانم با یکی از دوستانم که از طیف مذهبی هست صحبت کنم تا با هم آشنا شوند، چون یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتش این بودی که نمی‌تواند به پسری نزدیک شود و تعجب می‌کرد که چطور با من انقدر راحت حرف زده. اول دودل بود اما بعد پیشنهادم را پذیرفت. و تازه ماجرای ما شروع شد!

احمد حقیقتاً پسر گلیست. یک پسر مذهبی نیمه‌روشن‌فکر که بسیار اهل کار و درس است اما این جنبهٔ کوچک اوست. این مرد اندازهٔ یک اقیانوس معرفت و دوستی در دل خودش دارد و آن‌قدر انسان پاکیست که هر کس در برخورد اول متوجه آن می‌شود. من با احمد صحبت کردم و گفتم که ارزش یک آشنایی را دارد چون روان‌شناسی دانش‌گاه تهران رشته بسیار خوبی است و کسی که در این رشته تحصیل می‌کند در آینده فرد بهتری برای خانواده خواهد شد و توانست راضی‌اش کنم.

این دو با هم قرار گذاشتند. احمد پذیرفتش و به من گفت که دختر خیلی خوبیست. اما ورق برگشت. روزی احمد پیش من آمد و گفت: «من نمی‌دونم چشه! هر روز حرفش عوض می‌شه» اما من می‌دانستم چش است. احمد مدام می‌نالید که شخصیتش ثابت نیست، خودش نمی‌داند چه از خودش می‌خواهد. اما من می‌دانستم چش است. می‌گفت رفتارش یک جا یک جور است و جای دیگر جور دیگه و نمی‌داند که چرا این طور است. اما من می‌دانستم چش است.

من می‌دانستم چش است. نمی‌توانست خودش را تغییر دهد، برای تغییر پیدا کردن نیازمند زمان بود اما همه چیز را یک‌دفعه می‌خواست. و او همچنان داشت گریه می‌کرد…

احمد تصمیم گرفت ادامه ندهد، چون باور داشت چنین فردی برای ازدواج مناسب نیست. من هم تاییدش کردم. روز‌ها گذشت و بار دیگری فاطمه پیش من آمد، حالش خراب‌تر از قبل. می‌گفت دخترهای هم‌اتاقی‌اش اذیتش می‌کنند چون بسیار سنتی هستند. من می‌گفتم که با دختر‌های مذهبی دانش‌گاهمان صحبت می‌کنم تو با این‌ها دوست شو و مدتی با این‌ها باش تا از آن جو سنتی دور شوی اما اون می‌گفت خجالت می‌کشد. و او همچنان داشت گریه می‌کرد…

باز هم گذشت و گذشت تا روزی از من درخواست کرد که باری دیگر برایش یک فرد مناسب پیدا کنم اما این بار مذهبی نباشد. من فردای آن روز با یکی از دوستان خوبم صحبت کردم و او قبول کرد (این پسر هم خودش داستانکی دارد! اما حال نوشتنش نیست) و همان شب گفتم که فردی پیدا شده اما او نظرش عوض شده‌بود! بله نظر به این مهمی در طول یک روز عوض شده‌بود بدون این که شخص از خودش بپرسد که پیدا کردن و راضی کردن یک دوست برای پذیرفتن یک دختر غریبه چقدر می‌توانست برای من سخت و پر هزینه باشد (که بود). نابیوسیده نظرش عوض شده بود و من یاد حرف احمد افتادم. و او همچنان داشت گریه می‌کرد…

مدتی بعد که بیماری روانی من تشخیص داده شد. فهمیدم که باید هر هفته به دانش‌کده روان‌شناسی دانش‌گاه تهران برم. من هیچ‌گاه فاطمه را ندیدم پس به او گفتم تا صبحش هم‌دیگر را در دانش‌کده ببینیم. او سریع قبول کرد و گفت که دیگر صحبت هم‌اتاقی‌هایش برایش مهم نیست و تغییر کرده و آن روز همدیگر را خواهیم دید. شبش که فرارسید گفت که نظرش عوض شده و نمی‌تواند این کار سخت را بکند! و من باری دیگر به یاد حرف احمد افتادم. و او همچنان دارد گریه می‌کند… 


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : احمد ,خودش ,می‌گفت ,دانش‌گاه ,سنتی ,صحبت ,گریه می‌کرد… ,او همچنان داشت ,داشت گریه ,دانش‌گاه تهران ,روان‌شناسی دانش‌گاه ,روان‌شناسی دانش‌گاه تهران
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لوازم الکترونیکی آک بند تعميرگاه مجاز تعمير لوازم خانگي قلم دامنه دوم Maxsoft Mobile Application هالووین دل نوشته هاي من علم و فن آوری خرید بلیط Sidney هزوارش