دریا دریا تباین است میان مکانی که ایستاده‌ام و قله‌ای که گمان می‌کردم خواهم ایستاد. دبیرستانی بودم، آن روزها که حقیقت بر دیوار آرزو‌ها تکیه داده‌بود اما رفته‌رفته خود را تاراند تا هر چه بیشتر از خواسته‌ها فاصله بگیرد و من دانش‌گاهی شدم. انگار که بهار دبیرستان، تابستان و پاییز را نادیده‌گرفت و صاف به زمستان رسید. من را با وعدهٔ آینده‌ به دانش‌گاه آوردند، نگذاشتن رشته‌ای که دوست داشتم را بروم و حالا بعد از چهار سال حس می‌کنم که هیچ آینده‌ای در انتظارم نیست، تنها به گذشته‌ام اضافه می‌شود.

من در این‌جا یک عدد بیشتر نیستم. تمامم در عدد خلاصه می‌شود. مگر تمام آن شب بیداری‌ها، تمام آن زندگی‌ای که نداشتم، فدا کردن تک‌تک ثانیه‌های عمرم، در یک عدد کوچک‌تر از بیست جا می‌گیرد؟ سال‌به‌سال عمرم در زمستان سپری می‌شود و تمام لحظاتی که اسمشان جوانی بود اما جوانی نکردم. این‌ها را چطور در یک عدد نشان می‌دهند؟ این عدد برای من عدد بالایی بود اما مرا خوش‌حال نمی‌کرد. گرچه که بعضی با این عدد خرسند می‌شدند.

بعضی‌ ایمان دارند که بهار در خارج کشور است. من اما حس می‌کنم که هیچ آینده‌ای در انتظارم نیست، تنها به گذشته‌ام اضافه می‌شود. می‌ترسم زمانی که جوانی دست‌خداحافظی‌اش را برایم تکان داد؛ من در کشوری غریب دوان دوان به سمت اولین انسانی که می‌بینم بروم و بپرسم: «پس این بهار کجاست؟» و او نگاهی حزن‌انگیز به من بی‌افکند و بگوید: «فقط تو خواب بودی، بهار آمد و رفت»

پ.ن: وقتی بچه بودیم همهٔ‌مان در یک مسیر قدم می‌زدیم ولی با کفش‌های متفاوت، در دانش‌گاه اما در یک ساختمان هستیم با چشم‌اندازهایی متمایز.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نیشابور «سرزمین بینالود» Web Design تقریر حقیقت، تقلیل مرارت پرفسور بے مغز x(●̮̮̃•̃)x زناشویی برتر سکوت بی پایان راه امید