تقدیم به رامین عزیزی*
ماندانا تیموریان(1362-1385)، از دوران کودکی دوست و همسایهٔ علیرضا لاچینی (پسر فریبرز لاچینی) بود. آنها در تهران، گیشا، خیابان سیزدهم، پلاک پنج زندگی میکردند. ماندانا در بیست و سه سالگی به علت سرطان درگذشت. لاچینی غمآهنگی به نامش ساخت و آن را در آلبم «تقدیم به خدا» قرار داد.
بشنویم، ماندانا تیموریان از علیرضا لاچینی
پ.ن*: رامین عزیز ورودی نود و سه برق شریف بود، پسری خجالتی و کمرو. هنوز دیری نگذشته بود که در یکی از پاهایش غدهای احساس کرد و بعد از مراجعه به دکتر مجبور به خوردن دارو و عمل جراحی شد. بعد از چند عمل جراحی زانویش را به کل درآوردند و یک زانوی پلاستیکی کار گذاشتند؛ از آن پس رامین در خوابگاه میلنگید.
عاشورای سال نود و پنج، زمانی که تمام بچهها به خانههایشان رفته بودند رامین تک و تنها در اتاق ماند و گریه کرد. بعد از آن رامین به شهرش رفت و دیگر به دانشگاه برنگشت. خبر آوردند که پایش به کل قطع شده.
دیگر مجبور بود پیش خانوادهاش باشد، پس، از دانشگاه انصراف داد. اما تسلیم نشد، بار دیگر کنکور داد و این بار کنکور تجربی. رتبه خوبی آورد ولی به علت نقصعضو اجازهٔ انتخاب رشتههای پزشکی و دندان را نداشت پس به ناچار در شهر خودش مشغول به تحصیل داروسازی شد. رامین در نوروز نود و هشت به علت سرطان استخوان درگذشت.
از وی در فضای مجازی عکسی از زمانی که هنوز دو پا داشت به جا مانده، در حالی که عدد چهل و هفت به دستش است. و توئتی که گفته: «هر گونه سوء استفاده از داستان غمانگیز من پیگرد قانونی دارد»
من این وبلاگ را حدود دو و نیم سال پیش درست کردم. بعد از نوشتن صفحات ویکیپدیای داستان شش کلمهای و برای فروش: کفشهای کودک، پوشیدهنشده دوست داشتم تا جای ممکن به ترویج این سبک در فضای ادبی فارسی کمک کنم*؛ پس این وبلاگ را ساختم تا اگر کسی به دنبال نمونههای فارسی این نوع داستان گشت بتواند پیدایش کند. بیشتر این داستانها از خودم هست، تعدادی ترجمه و تعدادی از لابهلای متون نویسندگان.
حالا احساس میکنم به مدتی استراحت نیاز دارم. به احتمال زیاد یکسال دیگر بازگردم.
پ.ن*: اولین بار در وبلاگ Narrative با این سبک آشنا شدم. اگر آن وبلاگ نبود این وبلاگ ساخته نمیشد.
پ.پ.ن: اگر یک رهگذر تازهوارد هستید به بخشهای «داستانهای خیلی کوتاه» و «متفرقه» و «خاطرات» سری بزنید. گاهی چیزهای جالبی پیدا میکنیم که کمیاب و نایابند.
تا سالی دیگر به درود دوستان ♥
یادمه وقتی اولین بار دختری که زمانی عاشقش بودم رو با یه پسر دیدم رفتم خوابگاه و به این آهنگ گوش دادم؛ بعد یه پیانو گیر آوردم و شروع کردم به زدنش.
گوشش کن، شاید کمکت کنه.
بشنویم At The Ivy Gate(در دروازهٔ پیچک) از Brian Crain
دریافت
حجم: 7.36 مگابایت
این عقیده که: «ایرانیها جزء باهوشترین آدمای دنیان» یا حتی: «ایرانیها باهوشترینن» جزئی از رایجترین باورها در میان عامه مردمه ایرانه. اما آیا واقعا ما ایرانیها باهوش هستیم؟ اصلا چرا فکر میکنیم باهوش هستیم؟
من در این مقاله سعی دارم به این قبیل سوالات پاسخی بدم.
اول باید بدونیم انواع زیادی از هوش وجود داره مثل: هوش هنری، هوش اجتماعی، هوش زبانی، هوش تخیلی-تصوری و… اما وقتی در بستر صحبتهای روزمرّه از هوش یاد میشه بیشتر انگشت اشارش به هوشی که توانایی حل مسئله داره هست تا دیگر انواع هوش، پس معنای عامیانه هوش همون «هوش ریاضی» هست. یکی از روشها برای اندازهگیری هوش ریاضی، آزمون بهرهٔ هوشی(IQ) هست که بیشترین استفاده رو در بین معیارها داره و معروفترینشون هست. این آزمون یک عدد رو به عنوان بهرهٔ هوشی یا IQ شما برمیگردونه اما این عدد چه معنایی داره؟ برای معنا بخشیدن، این عدد رو به چند بازه تقسیم میکنن و اسمش رو طبقهبندی هوشی میذارن:
بالاتر از 130 | بسیار برتر |
بین 120 تا 130 | برتر |
بین 110 تا 120 | باهوش |
بین 90 تا 110 | معمولی |
بین 80 تا 90 | پایینتر از میانگین |
بین 70 تا 80 | کند ذهنی(مرزی) |
زیر 70 | عقبافتادگی |
اما ایرانیها در کجای این نمودار قرار میگیرن؟ بذارین خیالتون رو راحت کنم؛ فقط به لطف کشورهای آفریقایی هست که ما ایرانیها جزء کمهوشترین ملتهای دنیا نیستیم! بیایید نگاهی بندازیم به نمودار هوش کشورهای دنیا:
این نمودار نکات جالبی تو خودش داره، هوش وماً باعث پیشرفت نمیشه. مثلاً هوش کرهٔ شمالی جزء بالاترین ملتهاست و نزدیک به همسایهٔ خودش کرهٔ جنوبی هست. در حقیقت کرهٔ شمالی نهمین کشور باهوش در دنیاست! یا ویتنامیها نسبتاً باهوشن و هوشی در حد اروپاییها دارن اما کشور پیشرفتهای رو مالک نیستن. اما ایران چی؟ هوش ایرانیها هم در این نمودار و هم در اینجا و اینجا و اینجا عدد 84 رو نشون میده یعنی در طبقهبندی هوش در قسمت «پایینتر از میانگین» قرار داره و جزء ملتهای کمهوش جهان شناخته میشن. ایرانیها در آمارها از میان 109 کشور رتبه 67 رو دارن که به هیچ وجه از نظر هوشی جایگاه خوبی نیست. حتی عربهای عراق که ایرانیها بهشون توهین میکنن و احمق میخوننشون در معیار IQ رتبهٔ بیشتری از ما دارن گرچه که در کل عربها از نظر IQ کمی از ایرانیها پایینترند.
اول باید بدونیم آیا این باور مخصوص تمام ملتهای جهان هست یا نه. من به شخصه از مردم ملتهای مختلفی با بهرهٔ هوشی(IQ)های متفاوت این سوال رو کردم. گرچه که اکثر ملتها این باور رو تو خودشون داشتن اما همشون؟ نه!
در ملتهایی با هوش متوسط به بالا:هلندیها باور دارن که به صورت خیلی خاصی از باقی جوامع باهوشترن و نابغه به حساب مییان. البته باید بدونیم هلندیها هشتمین کشور جهان از نظر هوش ریاضی هستن و همینطور فرانسویها باور دارن که باهوشتر از بقیه هستن با این که در ردهٔ بیستوشش جهان قرار دارن. امّا آمریکاییها این باور رو ندارن و برعکس، خیلی از آمریکاییها فکر میکنن که ملتی کمهوش و احمق هستن و در فضای مجازی گاهی معروفن به این لقب و همینطور روسها خودشون رو یه ملت «خنگ» میدونن و در طول تاریخ اول خودشون رو «خنگهای خوششانس» نامیدن و بعد «خنگهای چربزبان».
در ملتهایی با هوش پایین: ایرانیها! ایرانیها با هوشی پایین باور دارن که نخبه هستن و هندیها فکر میکنن که هوش خیلی بالایی دارن(در حقیقت باهوشترینن) و براشم دلایلی مثل: «ما صفر رو اختراع کردیم، ریاضیمون قوی بود» (مثالهایی شبیه به ایرانیها) دارن ولی در واقع در رده هشتادوسوم جهانن. امّا عربها به نظر نمیرسه چنین عقیدهای رو داشته باشن، مثلاً یک عرب سعودی به من گفت: «نه اصلاً، ولی قطعاً از بهترین غذاهای دنیا رو داریم»، حتی طبق شنیدهها از دوستی که رابطهٔ مستقیمی با اعراب داره، اونها نوعی از خود بیگانگی دارن*.
خوب پس ما میدونیم که تمام ملتها این تفکر رو ندارن، اما بعضی آره و گاهی به شدت این عقیده درونشون هست، مثلاً هند. یک هندی میگفت زمانی که در مدرسه بوده معلشون مدام میگفته «هندیها باهوشترین نژاد جهان هستن» و این باور اونقدر عادی هست که حتی در اخبار(!!!) میشه پیداش کرد. زمانی که آزمون IQ اومده بود و هوش هندیها جزء پایینترین هوشهای جهان شد هندیها اعتراض کردن که این آزمون استاندارد نیست و مشکل داره چون زبان اصلیش انگلیسیه. بعدها اما آزمون بسیار استاندارد IQ ساخته شد که تنها با اشکال کار میکرد و هیچ فرقی برای هیچ مردمی در جهان نداشت اما باز هم هوش هندیها بسیار پایین دراومد و باز هم هندیها باور نکردن! در این بین، زمانی که داشتم راجع به خود برتر بینی هوشی جهانی ملتها تحقیق میکردم گاهی چشمم به حرفهای شبیه به: «اونهایی که به نظر، خودشون هوش و آگاهی کمتری دارن، تاکید بیشتری روی باهوش بودن ملتشون میکنن» میخورد اما هیچ وقت جدیش نگرفتم. تا زمانی که چشمم به این مقالهٔ افتاد که عنوانی ترسناک داشت: «هر چقدر احمقتر باشید، بیشتر فکر میکنید که باهوش هستید»
عقل عادلانهترین تقسیم دنیاست؛ چون هر کس فکر میکند بسیار به او داده شده. «رنه دکارت»
اون مقاله باعث شد من این مسئله رو از دیدگاه جدیدی ببینم. مقاله میگفت نه تنها در هوش بلکه در بقیه ویژگیها هم انسانها همین طور هستن، یعنی هر چقدر که ناشیتر باشن بیشتر فکر میکنن که حرفهای هستن و خوب این خیلی جالبه! نهتنها این مقاله بلکه یک دکتر هندی هم در توضیح این که چرا مردمانش در این توهم به سر میبرن نام یک اثر روانشناختی رو نام برد: «اثر دانینگ-کروگر». چیزی که در ادامه میخوام بگم یک چیز خیلی خلاصه هست. حقیقتش بحث زیادی در این هست که چرا وقتی یکی هوش کمی داره توهم باهوشی زیادی بهش دست میده، این بحث ریزکاریهای کمی نداره! اما وقتی این اثر رو بهتون بگم تا حدود خوبی متوجهش میشین.
این اثر به صورت خلاصه عنوان میکنه: «اگر کسی ادعایی بسیار بسیار زیاد دربارهٔ چیزی داره، احتمالاً چیزی از اون نمیدونه»** یعنی اگر یک فرد اطلاعات بسیار کمی در مورد چیزی داشته باشه به خدای ادعا در اون تبدیل میشه و توجه داشته باشید که این اثر یک بیماری نیست که بعضی داشته باشن و بعضی نه! این یک اثر انسانی هست یعنی در همهٔ ما (کم یا زیاد) موجوده. به نمودار این اثر توجه کنین:
این نمودار، نمودار اثر دانینگ-کروگر یا «اعتماد به نفس» بر حسب «دانش» هست. در مرحله اول کسی هیچ چیزی دربارهٔ چیزی نمیدونه یعنی دانشش صفر هست پس هیچ ادعایی نداره. اما تا یک کمی اطلاعات کسب میکنه اعتماد به نفسش به سقف میرسه و ادعای همه چیز بلدی میکنه. تنها کمی اطلاعات بیشتر کافیه تا اعتماد به نفسش خورد بشه، به این مرحله که از عرش به فرش میافته مرحله: «به خود آمدن» میگن، یعنی طرف میفهمه که جدا چیزی بارش نیست و فقط توهم دانایی داشته. از اون به بعد شیب نمودار خیلی کند میشه و هر چقدر فرد دانشش زیادتر میشه کمتر به ادعاش اضافه میشه و خیلی طول میکشه تا بتونه دربارهٔ اون چیز ادعایی بزرگ کنه.
پ.ن*: البته عربهای یکپارچه نیستن. مثلاً عربهای مصری خودشون رو مادر تمدنها میدونن و باهوشترین ملت جهان.
پ.ن**: شبیه اون اصطلاح معروف: «هر کی بیشتر میدونه، ادعاش کمتره».
کلمات کلیدی: IQ ایرانیها آیا ایرانیها باهوش هستند ایرانیها باهوش نیستند هوش هوش ایرانی هوش کشورهای جهار هوش عربها و اعراب
با خودم گفتم وقتی روز و شب دارم آهنگهای یونانی گوش میدم، کملطفیه انقدر طبقش تو وبلاگ خالی باشه.
بشنویم Psychedelia(هوشربودگی*) از Anna Vissi
دریافت
حجم: 6.71 مگابایت
پ.ن*:هوشربودگی یا سایکدلیا یک خردهفرهنگ است مبتنی بر مصرف مواد روانگردان و تاثیر آن بر هنر. مثلا اگر برخی شاعران قدیمی ایرانی بعد از نوشیدن شراب و در اثر آن شعر میگفتند، میتوانش نوعی هوشربودگی تلقی کرد.
احتمالاً شما هم توی مدرسه با دوستاتون سر جملاتی که اول عجیب به نظر میرسن ولی با کمی دقت میشه فهمید معنی کاملی دارن، بحث کردین. یادمه اولین بار، دوم دبستان بودم که یکی از دوستام یه جمله نوشت روی کاغذ و بهم گفت بخونش؛ نوشته این بود: «تاکسی تاکسی تاکسی نکند تاکسی نمیایستد» من اول یه نگاه انداختم و با خودم گفتم این که اصلاً معنایی نداره! بعد از چند لحظه فکر فهمیدم جملهٔ دقیقش میشه: «تا کسی، تاکسی تاکسی نکند، تاکسی نمیایستد» و احتمالا نوشته معروف «سربازی سربازی سرسرهبازی سر سربازی را شکست» را دیدهاید که خوانده میشود: «سربازی، سر بازیِ سرسرهبازی، سرِ سربازی را شکست».
حدود دو سال پیش؛ وقتی داشتم با یک انگلیسی زبان صحبت میکردم و وقتی داشتیم از فرهنگ همدیگه میپرسیدیم بهش گفتم ما تو فارسی چنین جملاتی رو داریم، شما چطور؟ اون هم گفت که معلومه که داریم و چند موردش رو گفت. بعد از این، جملاتی رو که گفته بود توی اینترنت جستوجو کردم و یه دنیای جدیدی از زبانها به روم باز شد! فهمیدم فارسی توی این جملات تقریباً هیچ حرفی نمیتونه در سطح جهانی داشته باشه نه تنها ما فقط چندتایی از این جملات داریم و نه تنها همون چند تاش خیلی ساده هستن، بلکه حتی مجبوریم «تا کسی» رو «تاکسی» بنویسیم و «سر بازی» رو «سربازی» تا جمله پیچیده شه و از اون بدتر، وقتی کسی جلمه رو به صورت صوتی بگه هیچ کسی ابهامی توش نداره. وقتی جملات اونها رو معرفی کردم بیشتر درک میکنین که منظورم چیه و چقدر جملات ما پیششون ساده هست.
من چهار جمله انتخاب کردم و از ساده به سخت مرتبشون کردم و سعی کردم تا جایی که واضح بشه توضیحشون بدم:
خوب، با حیوون بوفالو آشنا هستید که؟ پس احتمالاً هر چقدر هم که زبانتون قوی باشه این جمله معنیای جز: «بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو» براتون نداره چون خود انگلیسیزبانها نمیتونن در این حالت بفهمنش. پس بذارین برای بهتر شدن فهممون از buffalo، معانیای که انگلسیزبانها میدونن ولی ما نه رو مرور کنیم:
به معنای حیوان بوفالو هم در حالت مفرد و هم در حالت جمع
به معنای شهری در ایالت نیویورک، شهر بوفالو
به معنای قلدری کردن، گردن کلفتی کردن یا اذیت کردن*
حالا که میدونیم Buffalo اسم یه شهر و اسم خاص هم هست. بیاین جمله رو یه کم بهتر بنویسیم. یعنی جاهایی که اسم خاص هست رو با B بزرگ شروع کنیم.
Buffalo buffalo Buffalo buffalo buffalo buffalo Buffalo buffalo.
هنوز هم سخته نه؟ هنوزم نمیشه فهمید. پس بیاین با علامتهای نگارشی بنویسیمش.
Buffalo buffalo, Buffalo buffalo buffalo, buffalo, Buffalo buffalo.
هنوز هم پیچیده هست؟ پس بذارین بازش کنم. منظورم از باز کردن این نیست که چیزی در این نوشته برای پیچیده کردن حذف شده یا مثل مثالهای فارسیش «سر بازی» رو «سربازی» نوشتن تا پیچیده بشه، نه! این جمله دقیقاً همون طوری که باید هست. منظورم اینه که مثلا اگر تو فارسی داشته باشیم: «علی میزنه مریم نجارو» باز کردش میشه: «علی، مریم را که شغلش نجاری است را میزند». پس داریم:
[those] (Buffalo buffalo), [that] (Buffalo buffalo) buffalo, buffalo, (Buffalo buffalo).
خوب حالا امیدوارم دیگه متوجه شده باشین. اگه هنوز متوجه نشدین بذاین به فارسی بگمش، این متن داره به سه گروه از بوفالوهای اهل شهر بوفالو اشاره میکنه:
(بوفالوهای بوفالویی) که (بوفالوهای بوفالویی) اذیتشون میکردن، (بوفالوهای بوفالویی) رو اذیت میکنن.
و جالب اینجاست که این نوشته، مدل سادش بود. چون بوفالو نام یک شهر دیگر هم هست! بوفالوی مینهسوتا و با استفاده از این شهر این نوشته رو خیلی پیچیدهترش میکنن.
+ یه جملهٔ دیگه هم داریم دقیقاً مثل همین جمله و دقیقاً با همین ساختار:
Police police Police police police police Police police
در این جا police در سه معنای پلیس، نظارت کردن و لهستانی اومده.
این یکی داستان خیلی جالبی داره. داستان از این قراره که james و john امتحان ادبیات داشتن و معلم ازشون خواسته جملهٔ «مرد سرما خوردهبوده» رو بنویسن. john نوشته «The man had a cold» که اشتباه بود چون معنیش میشه «مرد سرما خوردهبود» نه «مرد سرما خوردهبوده» در حالی که James درستشو مینوسته، «The man had had a cold». سالها بعد یکی از دوستای James و John وقتی داره یادگاریهای مدرسه رو میبینه، نگاهش میافته به نمرات ادبیات و در کمال تعجب میبینه که James بهتر شده در حالی که John ادبیاتش خیلی بهتر بود. میخواد دلیلشو بدونه ولی نه به James دسترسی داره و نه John. پس یه ایمیل یا تگرامی برای یکی از دوستای دیگش که اتفاقا اونم هممدرسهای و همسال اونا بوده میفرسته و دلیلش رو میپرسه. اون دوست این جوری جواب میده:
James while John had had had had had had had had had had had a better effect on the teacher.
وقتی متن رو میبینه، هیچی ازش سر در نمییاره پس از دوستش میخواد یه بار دیگه و با علامتهای نگارشی براش متنو بفرسته. جواب اینه:
James, while John had had "had", had had "had had"; "had had" had had a better effect on the teacher.
خوب، الان فکر کنم فهمیده باشین قضیه رو نه؟ اگه درست متوجه نشدین ترجمه فارسیش اینه:
James، در حالی که John از «had» استفاده کردهبوده، از «had had» استفاده کردهبوده؛ که «had had» اثر بهتری روی معلم داشته.
باید پذیرفت که تو نگاه اول خیلی سخت بود فهمیدنش!
احتمالاً چینی بلد نیستین و احتمالاً نتونید بخونید این متن رو ولی نگران نباشد منم بلد نیستم. کافی این متن رو توی مترجم گوگل بزنید و صداش رو بشنوید (دنبال ترجمش نباشید، گوگل هنوز این قدرت رو نداره که ترجمش کنه). چیزی جز این نیست: «شی شی شی شی شی» پنجتا شی و بدون هیچ چیز اضافه. فقط اینو بدونین که معنیش میشه: «شاعر شیرخوار در دخمهٔ سنگی». البته شیرخوار اینجا به معنی شیرخواری بچه نیست. شیر این جا همون سلطان جنگله! بله شیرخوار در اینجا یعنی کسی که شیر حیوان رو میخوره.
من این جمله رو فقط و فقط دستگرمیای برای جمله بعدی گذاشتم! منتظر باشید.
آرامش خودتون رو حفظ کنین چون از چیزی که فکر میکنین بدتر هست! یادتونه قبلی بود: «شی شی شی شی شی»؟ خوب این یه جورایی هست: «شی شی شی شی شی شی شی شی شی شی شی شی» یعنی دوازدهتا شی (راستش دقیقا شی نیست. یه چیزی بین شی و چی هست که ما صداشو نداریم تو مترجم گوگل بشنویدش) و جالبتر اینه که معنیای کاملا متفاوت داره. معنیش میشه: «گربهٔ جوان بچست و شیر جوان، توله» که گویا یک ضربالمثل پندآموز هست. یک چیزی مثل: «در این درگه که گه گه که که که که شود ناگه، به امروزت مشو غرره که از فردا نی آگه».
بله این بود بازیهای زبانیای که من در وقت کمی که جستوجو کردم پیداشون کردم. اگه شما هم چیزی شبیه به اینها و جالبتر از اینها سراغ دارین، دریغ نکنین.
پ.ن*:امروزه این کلمهٔ کمتر استفاده میشه و به جاش bully میگن که احتمالاً تو فیلمها شنیده باشین. bull اسم یه مدل گاوه که من معادلشو تو زبان فارسی نمیدونم ولی تو زبان مازندرانی ما بهش ورزا میگیم. یه مدل گاو نر خیلی گندست.
کلمات کلیدی: زبان بازیهای زبانی انگلیسی چینی ژاپنی ضرب المثل
با توجه به تعداد کم دنبالکنندگان Isak Danielson و نداشتن هیچ صفحهٔ ویکیپدیایی واضحه که این خواننده چندان شناختهشده نیست. در هر صورت من خیلی از این آهنگ لذت میبرم.
بشنویم، Ending(پایان) از Isak Danielson
دریافت
حجم: 9.49 مگابایت
پ.ن: ممنونم ازت بابت معرفیش
پادکست جدیدی آمدهاست به نام پادکست لوگوس. لوگوس واژهای یونانی به معنای اندیشه، منطق و قانون نهفته در هستی است و گاهی در جایگاه خدا به کار میرفت.
این پادکست با مدیریت و روایت حامد قدیری، دکترای فلسفه، به توضیح و حکایت فلسفه میپردازه. صدایی زیبا، زبانی ساده و محتوایی منسجم از خصوصیتات این پادکسته.
نحوهٔ روایت این پادکست به نحوی دلنشین و سادست که کمتر پادکست فلسفیای مثل اون میتونه به این خوبی فلسفه رو برای عوام زیبا کنه. گرچه باید بدونیم این پادکست برای افرادی ناآشنا و نامتحصص تولید میشه پس شاید گزینهای مناسبتر برای فلسفهدوستان باشه تا فلسفهجویان.
شما میتونبن به اخبار این پادکست از طرق کانال تلگرامیاش logos_podcast دسترسی پیدا کنین.
کلمات کلیدی: تگرام پادکست لوگوس دانلود حامد قدیری
قبلها فکر میکردم نباید دربارهٔ این چیزها نوشت. نباید کسی را روسیاه کرد. اما بعد از اتفاق کاملاً مشابهی که در دانشکده خودمان افتاد، تصمیم گرفتم هر دو ماجرا را بنویسم.
یکسال و نیم پیش در پستی پادکست رادیو روغن حبهٔ انگور را معرفی کردم. گفتم که در جایگاه پادکست محبوب من قرار دارد، هنوز هم همان جاست؛ اما، سرنوشت مدیرش طوری شد که بعید است بعد از این همه پادکست و شهرت، صدای دیگری را از گلوی دیجیتالیاش بشنویم.
سالها به رادیو روغن حبهٔ انگور گوش میدادم، از خیلی سال پیش. مدتی گذشت و دیدم هیچ خبری نیست، هیچ خبری. رفتم به سایتشان «تهران پادکست» و دیدم حتی سایتی هم وجود ندارد! از بین رفته. سایتی که در آن کتاب صوتی هم میفروختند و درآمد داشتند. بعد سری به توئیترشان زدنم و دیدم آن جا هم خبری نیست! تا نظرهای پست اول را خواندم و فهمیدم تمام این مهگرفتگیها از مدیر این پادکست بلند میشود، فواد.
فواد خاکنژاد(با نام اصلی مهدی)، مدیر پادکست، یک رومهنگار است. فردی [از نظر من]، خوشچهره، بسیار بسیار خوشصدا، اهل ادبیات و موسیقی و از همه مهمتر صاحب یکی از محبوبترین پادکستها در بین علاقهمندان به کتاب و موسیقی است. فردی که شاید کمتر کسی به او اعتماد نکند، مزیتی که از آن به خوبی استفاده کرد.
انگار فواد تا توانست کلاهبردای کرد و معلوم نیست چقدر! از خانم دکتری سیزدهملیون، از فرد دیگری شش ملیون، از کسی دو ملیون و… تعداد قربانیها کم نیست و جالب این جاست که اکثر قربانیها حتی نمیشناختنش! فواد سه روش مختلف داشت:
1- خیلی راحت به خصوصی(PV) افراد میرفت(حتی غریبه) و میگفت که فواد، مدیر رادیو است و کلاهبرداری میکرد. طرفندش این بود که از شهرتی و اعتمادی که از رادیو داشت استفاده میکرد برای گرفتن پول و برای توجیه نیازش دروغهایی مثل: «مریض هستم(سرطان دارم)»، «مادرم همین الان بیمارستانه»، «همین الان کیفمو زدن و من فقط عابربانک همراهمه» و… را میگفت و خوب، خیلیها به چنین فردی اعتماد میکنند.
2- از در خیریه وارد میشد. متنهای طولانی و احساسبرانگیزی دربارهٔ کمک به یک خیریه مینوشت و در گروههای تلگرامی میفرستاد و آن جمعهای احساسی ادبی، بسیار به دنبال کمک هستند. یک بار کمک به سرطانیها، یک بار کمک به یک مادر افغانی، یک بار کمک به کودکان ناشنوا و…، تمام پولها را میگرفت و کسی هم نمیدانست تمام آن داستانهای خیریه موهومیست.
3- سوء استفاده از احساسات دخترها! مورد سوم بیشترین لطمه را زده. گویا فواد یک دخترباز حرفهای بوده، طوری که خیلی راحت به خصوصی(PV) دخترهای طرفدار پادکستش میرفته و بعد از معرفی خودش با آنها گرم میگرفته. با دیدن چتها باید بگویم واقعاً کارش را بلد بوده! با تعریفهای شاعرگونهٔ توخالی و صحبتهای احساتی، گاهی صحبت از خودکشی، به بهانهٔ خواب دختر را دیدن و در بسیاری مواد عاشقپیشهبازی در آوردن، دخترها را عاشق خودش میکرده و بعد از وارد شدن به یک رابطه، چپ و راست از آنها درخواست پول میکرده و در نهایت که خالی شدند با بهانهای کوچک برای همیشه از پیش آنها میرفته. [من خودم این کار رو امتحان کردم، بعد از خوندن اینها، سریع رفتم و به دختری که باهاش دوست بودم گفتم که الان مشکل بزرگی برام پیش اومده و هر چه سریعتر یه مبلغ گندهای رو به حسابم بریزه. اون بی هیچ سوالی قبول کرد و من بهش گفتم که نیازی نیست و فقط میخواستم آزمایش کنم. تو این آزمایش معلوم شد این کار خیلی کار موثریه چون اون دختر کاملاً بهت اعتماد داره]
البته مسئله به این جا ختم نمیشود. فواد از دخترها سوء استفاده جنسی هم میکرده و شاید یک بیمار جنسی هم بوده. از نشانهها معلوم هست که با دخترهای بیشماری در رابطه بوده و خوب، کنشهای جنسی عجیبی در صحبتها دیده میشود. مثلا به دختری بدون آن که با او دوست باشد گفته:
«من با عکسهای فیسبوک تو خودیی میکنم، میتونم همین الان این کار رو بکنم فقط تو قطع نکن تا بشنوی خودیی من رو»
به عنوان یک پسرخوابگاهی، از اون جا که به اکثر پسرهای خوابگاه نزدیک هستم میتونم بگم خودیی با عکسهای پروفایل و اینستا و فیسبوک یک دختر، در موارد خاصی پیش مییاد و احتمالاً یک «انحراف جنسی» نیست. ولی به دختر زنگ زدن و خاطر نشان کردن خودیی با عکسهایش و درخواست شنیدن صدای خودییاش در حالی که با دختر هیچ رابطهای برقرار نیست، از نظر من بسیار بسیار عجیب است! و در جایی دیگر به خانمی که گفته شوهر دارد این پیام را داده:
«یکی از فانتزیهای من رابطه با زن شوهردار هست»
من روانشناس نیستم اما به نظرم وقتی فردی با این همه دختر رابطه دارد اما باز این کنشهای جنسی از او سر میزند شاید نشانهٔ یک بیماری جنسی باشد.
صفحهای به اسم آنتیفواد (پیوند مرده) در اینستاگرام شکل گرفته تا جلوی کلاهبرداریهای بیشتر این فرد را بگیرد. دختری در توئیترش نوشته بود:
«یه زمانی هم صبح تا شب ، شب تا صبح رادیوروغن حبه انگور گوش میدادم تا فهمیدم طرف از آب در اومده و من دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشدم چون با این رادیو زندگی میکردم»
پ.ن: در صبحتها بعضیها میگفتن که فکر میکنن فواد این کارها رو برای به دست آوردن پولی برای خرید مواد میکرد چون به نظر اعتیاد داشت. وقتی در توضیحات ویرگولش خوندم دیدم که بله، خوشم هم خودش رو یک معتاد سابق معرفی کرده. (البته من نمیتونم اصالت این صفحه رو تایید کنم و مطمئن باشم که مال خودشه. گرچه که از نوشتهها و یک پاسخی که داده حس میکنم که هست. چون نوشتههای زیادی رو ازش خوندم قبلاً)
پ.پ.ن: گویا شکایات و افشاگریها علیه فواد نتیجه داده و بعضی طالبها به پولشون رسیدن، برای همین صفحه آنتیفواد بسته شده. اگر آن صفحه را ندیدین باید ازتون بخوام که به نگارنده این وبلاگ اعتماد کنین و بدونین تمام مطالبی که نوشتم از مدارک و چتها و توضیح خود قربانیان ایشون در سایتهای اجتماعی جمعآوری شده. حتی در اولین نظرات هم میتونین بخونین که یک دوست صحت وجود مدارک رو بعد از دیدن صفحه آنتیفواد تایید کرده.
قصدی برای نوشتن این متن و معرفی این شخص نداشتم. اما بعد از این که اتفاقی بسیار شبیه به این در دانشکدهٔ ما افتاد فهمیدم که باید این وقایع رو گفت تا افراد بیشتری گول نخورن. یکی از بچههای همدانشکدهای و هم دورهای ما، چند وقت پیش به خصوصی اکثر افراد دانشکده در تلگرام رفت و با دروغهای مختلفی مثل: «دارو برای برادرش»، «مرگ مادرش»، «پول برای MRI»، «پول برای مشکل پوستیاش» و گاهی «گران شدن ناگهانی دلار و نداشتن پول کافی برای خرید بلیط استرالیا» از بچهها پول گرفت. پیش من هم آمد و پول خواست، من همان اول شک زیادی کردم چون داستان فواد به ذهنم آمد، اما صد و پنجاه و سه تومن بیشتر در حسابم نبود و من تا یک ماه در شهرستان و روستایمان بودم و خوب، به هیچ پولی نیاز نداشتم حتی هزار تومان! پس صد و پنجاه دادم و گفتم پس نداد هم نداد.
چند ماه بعد معلوم شد که دوست و همدانشکدهای ما از همهٔ بچهها پول گرفته و احتمالاً پول زیادی جمع کرده و قصد پس دادن به کسی را ندارد. سخت بود اعتماد نکردن به یک همدانشکدهای، خیلی سخت.
پ.ن: دختری که ماه را نوشید، نمیدانم این نوشته را میبینی یا نه. اما باید بگویم حق با تو بود، «ما از درون هیچ کس خبر نداریم». هر کجا هستی شاد باشی دوست من.
کلمات کلیدی: پادکست رادیو روغن حبه انگور فواد خاکینژاد ی ی اعتیاد
سالها قبل معلم ادبیات مدرسمون گفته بود فارسی و انگلیسی دو زبان با ریشههای مشترک هستن برای همین یادگیری انگلیسی برای فارسی زبانها دشوار نیست. بعدها که جستهگریخته دربارهٔ زبانها میخوندم فهمیدم فارسی در خانوادهٔ بزرگترین گروهزبانی حال حاضر دنیا یعنی زبانهای هندواروپایی هست(البته در تقسیمبندی نژادی زبان) با ریشهای کاملا متفاوت با دیگر زبانهای رایج در ایران یعنی ترکی و عربی که هر کدوم از دو خانواده کاملا جدا هستن. که خوب این خبر خوشی برای فارسیزبانهاست چون یادگیری زبانهای همخانوادش(مثل انگلیسی، اسپانیایی، فرانسوی، روسی، آلمانی و یونانی و.) برای اونها راحتتره.
کنجکاو شدم تا با کلماتی که در فارسی و انگلیسی شباهت بسیار زیادی دارن آشنا بشم اما موقع جستوجو فهمیدم که منابع خوب و جمعوجوری وجود نداره. پس سعی کردم خودم یک منبع باشم.
به مدت یکسال هر جا کلمهٔ انگلیسیای شنیدم که شباهت آوایی خوبی با کلمهٔ هممعنی فارسیش داشت رو یادداشت کردم و در لیست زیر اونها رو نوشتم. امیدوارم با مرور زمان و کمک بقیهٔ فارسیزبانها این لیست کاملتر بشه.
توجه: برخی کلمات ممکن است به علت وام گرفتن زبانها از هم شبیه به هم باشند نه ریشه(مثل لامپ و لامپ). من یک متخصص زبان نیستم اما تا جای ممکن سعی کردم این موارد در لیست زیر نباشد. اگر بود تذکر دهید.
فارسی | انگلیسی |
هاله | halo |
مادر | mother |
برادر | brother |
بد | bad |
در | door |
ایده | Idea |
پردیس | paradise |
موش | mouse |
تندر | thunder |
اسفناج | spinach |
نام | name |
ناو | navy |
لیمو | lemon |
نارنج | orange |
شکر | sugar |
ستاره | star |
گروه | group |
لب | lip |
کلمات کلیدی: شباهتهای زبانهای هند و اروپایی فارسی با انگلیسی شباهت زبان ها
به یک روز خوش احتیاج داشتم. نمیآمد! هر روز را میگذراندم به امید فردا و هر چه پیشتر میرفتم بار غم سنگینتر میشد و هر چه سنگینتر، بیشتر فرو میرفتم و اگر فرو بروی، دستانت به خوشیها نمیرسد.
دیدم نمیشود! نمیآید. نبایست در آینده به دنبالش گشت پس بیا در گذشته پیاش برویم. از خودم پرسیدم که آخرین باری که خوش بودم کی بود؟
شبی را یادم آمد. بعد از امتحانی سخت، نیمی از آن شب را خوشحال و نیمی را گریسته بودم. این جریان من را یاد نام آهنگی انداخت، صدا در گوش، در گوشهای پشت خوابگاه، گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم تا باز بشم خودم.
بشنویم Captiva Nights(شبهای در زنجیر) از Michael Dulin
دریافت
حجم: 4.01 مگابایت
تقدیم به رامین عزیزی*
ماندانا تیموریان(1362-1385)، از دوران کودکی دوست و همسایهٔ علیرضا لاچینی (پسر فریبرز لاچینی) بود. آنها در تهران، گیشا، خیابان سیزدهم، پلاک پنج زندگی میکردند. ماندانا در بیست و سه سالگی به علت سرطان درگذشت. لاچینی غمآهنگی به نامش ساخت و آن را در آلبم «تقدیم به خدا» قرار داد.
بشنویم، ماندانا تیموریان از علیرضا لاچینی
پ.ن*: رامین عزیز ورودی نود و سه برق شریف بود، پسری خجالتی و کمرو. هنوز دیری نگذشته بود که در یکی از پاهایش غدهای احساس کرد و بعد از مراجعه به دکتر مجبور به خوردن دارو و عمل جراحی شد. بعد از چند عمل جراحی زانویش را به کل درآوردند و یک زانوی پلاستیکی کار گذاشتند؛ از آن پس رامین در خوابگاه میلنگید.
عاشورای سال نود و پنج، زمانی که تمام بچهها به خانههایشان رفته بودند رامین تک و تنها در اتاق ماند و گریه کرد. بعد از آن رامین به شهرش رفت و دیگر به دانشگاه برنگشت. خبر آوردند که پایش به کل قطع شده.
دیگر مجبور بود پیش خانوادهاش باشد، پس، از دانشگاه انصراف داد. اما تسلیم نشد، بار دیگر کنکور داد و این بار کنکور تجربی. رتبه خوبی آورد ولی به علت نقص عضو اجازهٔ انتخاب رشتههای پزشکی و دندان را نداشت پس به ناچار در شهر خودش مشغول به تحصیل داروسازی شد. رامین در نوروز نود و هشت به علت سرطان استخوان درگذشت.
از وی در فضای مجازی عکسی از زمانی که هنوز دو پا داشت به جا مانده، در حالی که عدد چهل و هفت به دستش است. و توئتی که گفته: «هر گونه سوء استفاده از داستان غمانگیز من پیگرد قانونی دارد»
قبلها فکر میکردم نباید دربارهٔ این چیزها نوشت. نباید کسی را روسیاه کرد. اما بعد از اتفاق کاملاً مشابهی که در دانشکده خودمان افتاد، تصمیم گرفتم هر دو ماجرا را بنویسم.
یکسال و نیم پیش در پستی پادکست رادیو روغن حبهٔ انگور را معرفی کردم. گفتم که در جایگاه پادکست محبوب من قرار دارد، هنوز هم همان جاست؛ اما، سرنوشت مدیرش طوری شد که بعید است بعد از این همه پادکست و شهرت، صدای دیگری را از گلوی دیجیتالیاش بشنویم.
سالها به رادیو روغن حبهٔ انگور گوش میدادم، از خیلی سال پیش. مدتی گذشت و دیدم هیچ خبری نیست، هیچ خبری. رفتم به سایتشان «تهران پادکست» و دیدم حتی سایتی هم وجود ندارد! از بین رفته. سایتی که در آن کتاب صوتی هم میفروختند و درآمد داشتند. بعد سری به توئیترشان زدنم و دیدم آن جا هم خبری نیست! تا نظرهای پست اول را خواندم و فهمیدم تمام این مهگرفتگیها از مدیر این پادکست بلند میشود، فواد.
فواد خاکنژاد(با نام اصلی مهدی)، مدیر پادکست، یک رومهنگار است. فردی [از نظر من]، خوشچهره، بسیار بسیار خوشصدا، اهل ادبیات و موسیقی و از همه مهمتر صاحب یکی از محبوبترین پادکستها در بین علاقهمندان به کتاب و موسیقی. فردی که شاید کمتر کسی به او اعتماد نکند، مزیتی که از آن به خوبی استفاده کرد.
انگار فواد تا توانست کلاهبردای کرد و معلوم نیست چقدر! از خانم دکتری سیزدهملیون، از فرد دیگری شش ملیون، از کسی دو ملیون و… تعداد قربانیها کم نیست و جالب این جاست که اکثر قربانیها حتی نمیشناختنش! فواد سه روش مختلف داشت:
1- خیلی راحت به خصوصی(PV) افراد میرفت(حتی غریبه) و میگفت که فواد، مدیر رادیو است و کلاهبرداری میکرد. طرفندش این بود که از شهرت و اعتمادی که از رادیو داشت استفاده میکرد برای گرفتن پول و برای توجیه نیازش دروغهایی مثل: «مریض هستم(سرطان دارم)»، «مادرم همین الان بیمارستانه»، «همین الان کیفمو زدن و من فقط عابربانک همراهمه» و… را میگفت و خوب، خیلیها به چنین فردی اعتماد میکنند.
2- از در خیریه وارد میشد. متنهای طولانی و احساسبرانگیزی دربارهٔ کمک به یک خیریه مینوشت و در گروههای تلگرامی میفرستاد و آن جمعهای احساسی ادبی، بسیار به دنبال کمک هستند. یک بار کمک به سرطانیها، یک بار کمک به یک مادر افغانی، یک بار کمک به کودکان ناشنوا و…، تمام پولها را میگرفت و کسی هم نمیدانست تمام آن داستانهای خیریه موهومیست.
3- سوء استفاده از احساسات دخترها! مورد سوم بیشترین لطمه را زده. گویا فواد یک دخترباز حرفهای بوده، طوری که خیلی راحت به خصوصی(PV) دخترهای طرفدار پادکستش میرفته و بعد از معرفی خودش با آنها گرم میگرفته. با دیدن چتها باید بگویم واقعاً کارش را بلد بوده! با تعریفهای شاعرگونهٔ توخالی و صحبتهای احساتی، گاهی صحبت از خودکشی، به بهانهٔ خواب دختر را دیدن و در بسیاری مواد عاشقپیشهبازی در آوردن، دخترها را عاشق خودش میکرده و بعد از وارد شدن به یک رابطه، چپ و راست از آنها درخواست پول میکرده و در نهایت که خالی شدند با بهانهای کوچک برای همیشه از پیش آنها میرفته. [من خودم این کار رو امتحان کردم، بعد از خوندن اینها، سریع رفتم و به دختری که باهاش دوست بودم گفتم که الان مشکل بزرگی برام پیش اومده و هر چه سریعتر یه مبلغ گندهای رو به حسابم بریزه. اون بی هیچ سوالی قبول کرد و من بهش گفتم که نیازی نیست و فقط میخواستم آزمایش کنم. تو این آزمایش معلوم شد این کار خیلی کار موثریه چون اون دختر کاملاً بهت اعتماد داره]
البته مسئله به این جا ختم نمیشه. فواد از دخترها سوء استفاده جنسی هم میکرده و شاید یک بیمار جنسی هم بوده. از نشانهها معلوم هست که با دخترهای بیشماری در رابطه بوده و خوب، کنشهای جنسی عجیبی در صحبتها دیده میشود. مثلا به دختری بدون آن که با او دوست باشد گفته:
«من با عکسهای فیسبوک تو خودیی میکنم، میتونم همین الان این کار رو بکنم فقط تو قطع نکن تا بشنوی خودیی من رو»
به عنوان یک پسرخوابگاهی، از اون جا که به اکثر پسرهای خوابگاه نزدیک هستم میتونم بگم خودیی با عکسهای پروفایل و اینستا و فیسبوک یک دختر، در موارد خاصی پیش مییاد و احتمالاً یک «انحراف جنسی» نیست. ولی به دختر زنگ زدن و خاطر نشان کردن خودیی با عکسهایش و درخواست شنیدن صدای خودییاش در حالی که با دختر هیچ رابطهای برقرار نیست، از نظر من بسیار بسیار عجیب است! و در جایی دیگر به خانمی که گفته شوهر دارد این پیام را داده:
«یکی از فانتزیهای من رابطه با زن شوهردار هست»
من روانشناس نیستم اما به نظرم وقتی فردی با این همه دختر رابطه دارد اما باز این کنشهای جنسی از او سر میزند شاید نشانهٔ یک بیماری جنسی باشد.
صفحهای به اسم آنتیفواد(پیوند مرده) در اینستاگرام شکل گرفته تا جلوی کلاهبرداریهای بیشتر این فرد را بگیرد. دختری در توئیترش نوشته بود:
«یه زمانی هم صبح تا شب ، شب تا صبح رادیوروغن حبه انگور گوش میدادم تا فهمیدم طرف از آب در اومده و من دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشدم چون با این رادیو زندگی میکردم»
پ.ن: در صبحتها بعضیها میگفتن که فکر میکنن فواد این کارها رو برای به دست آوردن پولی برای خرید مواد میکرد چون به نظر اعتیاد داشت. وقتی در توضیحات ویرگولش خوندم دیدم که بله، خوشم هم خودش رو یک معتاد سابق معرفی کرده. (البته من نمیتونم اصالت این صفحه رو تایید کنم و مطمئن باشم که مال خودشه. گرچه که از نوشتهها و یک پاسخی که داده حس میکنم که هست. چون نوشتههای زیادی رو ازش خوندم قبلاً)
پ.پ.ن: گویا شکایات و افشاگریها علیه فواد نتیجه داده و بعضی طالبها به پولشون رسیدن، برای همین صفحه آنتیفواد بسته شده. اگر آن صفحه را ندیدین باید ازتون بخوام که به نگارنده این وبلاگ اعتماد کنین و بدونین تمام مطالبی که نوشتم از مدارک و چتها و توضیح خود قربانیان ایشون در سایتهای اجتماعی جمعآوری شده. حتی در اولین نظرات هم میتونین بخونین که یک دوست صحت وجود مدارک رو بعد از دیدن صفحه آنتیفواد تایید کرده.
قصدی برای نوشتن این متن و معرفی این شخص نداشتم. اما بعد از این که اتفاقی بسیار شبیه به این در دانشکدهٔ ما افتاد فهمیدم که باید این وقایع رو گفت تا افراد بیشتری گول نخورن. یکی از بچههای همدانشکدهای و هم دورهای ما، چند وقت پیش به خصوصی اکثر افراد دانشکده در تلگرام رفت و با دروغهای مختلفی مثل: «دارو برای برادرش»، «مرگ مادرش»، «پول برای MRI»، «پول برای مشکل پوستیاش» و گاهی «گران شدن ناگهانی دلار و نداشتن پول کافی برای خرید بلیط استرالیا» از بچهها پول گرفت. پیش من هم آمد و پول خواست، من همان اول شک زیادی کردم چون داستان فواد به ذهنم آمد، اما صد و پنجاه و سه تومن بیشتر در حسابم نبود و من تا یک ماه در شهرستان و روستایمان بودم و خوب، به هیچ پولی نیاز نداشتم حتی هزار تومان! پس صد و پنجاه دادم و گفتم پس نداد هم نداد.
چند ماه بعد معلوم شد که دوست و همدانشکدهای ما از همهٔ بچهها پول گرفته و احتمالاً پول زیادی جمع کرده و قصد پس دادن به کسی را ندارد. سخت بود اعتماد نکردن به یک همدانشکدهای، خیلی سخت.
پ.ن: دختری که ماه را نوشید، نمیدانم این نوشته را میبینی یا نه. اما باید بگویم حق با تو بود، «ما از درون هیچ کس خبر نداریم». هر کجا هستی شاد باشی دوست من.
کلمات کلیدی: پادکست رادیو روغن حبه انگور فواد خاکینژاد ی ی اعتیاد
قبلها فکر میکردم نباید دربارهٔ این چیزها نوشت. نباید کسی را روسیاه کرد. اما بعد از اتفاق کاملاً مشابهی که در دانشکده خودمان افتاد، تصمیم گرفتم هر دو ماجرا را بنویسم.
یکسال و نیم پیش در پستی پادکست رادیو روغن حبهٔ انگور را معرفی کردم. گفتم که در جایگاه پادکست محبوب من قرار دارد، هنوز هم همان جاست؛ اما، سرنوشت مدیرش طوری شد که بعید است بعد از این همه پادکست و شهرت، صدای دیگری را از گلوی دیجیتالیاش بشنویم.
سالها به رادیو روغن حبهٔ انگور گوش میدادم، از خیلی سال پیش. مدتی گذشت و دیدم هیچ خبری نیست، هیچ خبری. رفتم به سایتشان «تهران پادکست» و دیدم حتی سایتی هم وجود ندارد! از بین رفته. سایتی که در آن کتاب صوتی هم میفروختند و درآمد داشتند. بعد سری به توئیترشان زدنم و دیدم آن جا هم خبری نیست! تا نظرهای پست اول را خواندم و فهمیدم تمام این مهگرفتگیها از مدیر این پادکست بلند میشود، فواد.
فواد خاکنژاد(با نام اصلی مهدی)، مدیر پادکست، یک رومهنگار است. فردی [از نظر من]، خوشچهره، بسیار بسیار خوشصدا، اهل ادبیات و موسیقی و از همه مهمتر صاحب یکی از محبوبترین پادکستها در بین علاقهمندان به کتاب و موسیقی. فردی که شاید کمتر کسی به او اعتماد نکند، مزیتی که از آن به خوبی استفاده کرد.
انگار فواد تا توانست کلاهبردای کرد و معلوم نیست چقدر! از خانم دکتری سیزدهملیون، از فرد دیگری شش ملیون، از کسی دو ملیون و… تعداد قربانیها کم نیست و جالب این جاست که اکثر قربانیها حتی نمیشناختنش! فواد سه روش مختلف داشت:
1- خیلی راحت به خصوصی(PV) افراد میرفت(حتی غریبه) و میگفت که فواد، مدیر رادیو است و کلاهبرداری میکرد. طرفندش این بود که از شهرت و اعتمادی که از رادیو داشت استفاده میکرد برای گرفتن پول و برای توجیه نیازش دروغهایی مثل: «مریض هستم(سرطان دارم)»، «مادرم همین الان بیمارستانه»، «همین الان کیفمو زدن و من فقط عابربانک همراهمه» و… را میگفت و خوب، خیلیها به چنین فردی اعتماد میکنند.
2- از در خیریه وارد میشد. متنهای طولانی و احساسبرانگیزی دربارهٔ کمک به یک خیریه مینوشت و در گروههای تلگرامی میفرستاد و آن جمعهای احساسی ادبی، بسیار به دنبال کمک هستند. یک بار کمک به سرطانیها، یک بار کمک به یک مادر افغانی، یک بار کمک به کودکان ناشنوا و…، تمام پولها را میگرفت و کسی هم نمیدانست تمام آن داستانهای خیریه موهومیست.
3- سوء استفاده از احساسات دخترها! مورد سوم بیشترین لطمه را زده. گویا فواد یک دخترباز حرفهای بوده، طوری که خیلی راحت به خصوصی(PV) دخترهای طرفدار پادکستش میرفته و بعد از معرفی خودش با آنها گرم میگرفته. با دیدن چتها باید بگویم واقعاً کارش را بلد بوده! با تعریفهای شاعرگونهٔ توخالی و صحبتهای احساتی، گاهی صحبت از خودکشی، به بهانهٔ خواب دختر را دیدن و در بسیاری مواد عاشقپیشهبازی در آوردن، دخترها را عاشق خودش میکرده و بعد از وارد شدن به یک رابطه، چپ و راست از آنها درخواست پول میکرده و در نهایت که خالی شدند با بهانهای کوچک برای همیشه از پیش آنها میرفته. [من خودم این کار رو امتحان کردم، بعد از خوندن اینها، سریع رفتم و به دختری که باهاش دوست بودم گفتم که الان مشکل بزرگی برام پیش اومده و هر چه سریعتر یه مبلغ گندهای رو به حسابم بریزه. اون بی هیچ سوالی قبول کرد و من بهش گفتم که نیازی نیست و فقط میخواستم آزمایش کنم. تو این آزمایش معلوم شد این کار خیلی کار موثریه چون اون دختر کاملاً بهت اعتماد داره]
البته مسئله به این جا ختم نمیشه. فواد از دخترها سوء استفاده جنسی هم میکرده و شاید یک بیمار جنسی هم بوده. از نشانهها معلوم هست که با دخترهای بیشماری در رابطه بوده و خوب، کنشهای جنسی عجیبی در صحبتها دیده میشود. مثلا به دختری بدون آن که با او دوست باشد گفته:
«من با عکسهای فیسبوک تو خودیی میکنم، میتونم همین الان این کار رو بکنم فقط تو قطع نکن تا بشنوی خودیی من رو»
به عنوان یک پسرخوابگاهی، از اون جا که به اکثر پسرهای خوابگاه نزدیک هستم میتونم بگم خودیی با عکسهای پروفایل و اینستا و فیسبوک یک دختر، در موارد خاصی پیش مییاد و احتمالاً یک «انحراف جنسی» نیست. ولی به دختر زنگ زدن و خاطر نشان کردن خودیی با عکسهایش و درخواست شنیدن صدای خودییاش در حالی که با دختر هیچ رابطهای برقرار نیست، از نظر من بسیار بسیار عجیب است! و در جایی دیگر به خانمی که گفته شوهر دارد این پیام را داده:
«یکی از فانتزیهای من رابطه با زن شوهردار هست»
من روانشناس نیستم اما به نظرم وقتی فردی با این همه دختر رابطه دارد اما باز این کنشهای جنسی از او سر میزند شاید نشانهٔ یک بیماری جنسی باشد.
صفحهای به اسم آنتیفواد(پیوند مرده) در اینستاگرام شکل گرفته تا جلوی کلاهبرداریهای بیشتر این فرد را بگیرد. دختری در توئیترش نوشته بود:
«یه زمانی هم صبح تا شب ، شب تا صبح رادیوروغن حبه انگور گوش میدادم تا فهمیدم طرف از آب در اومده و من دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشدم چون با این رادیو زندگی میکردم»
پ.ن: در صبحتها بعضیها میگفتن که فکر میکنن فواد این کارها رو برای به دست آوردن پولی برای خرید مواد میکرد چون به نظر اعتیاد داشت. وقتی در توضیحات ویرگولش خوندم دیدم که بله، خوشم هم خودش رو یک معتاد سابق معرفی کرده. (البته من نمیتونم اصالت این صفحه رو تایید کنم و مطمئن باشم که مال خودشه. گرچه که از نوشتهها و یک پاسخی که داده حس میکنم که هست. چون نوشتههای زیادی رو ازش خوندم قبلاً)
پ.پ.ن: گویا شکایات و افشاگریها علیه فواد نتیجه داده و بعضی طالبها به پولشون رسیدن، برای همین صفحه آنتیفواد بسته شده. اگر آن صفحه را ندیدین باید ازتون بخوام که به نگارنده این وبلاگ اعتماد کنین و بدونین تمام مطالبی که نوشتم از مدارک و چتها و توضیح خود قربانیان ایشون در سایتهای اجتماعی جمعآوری شده. حتی در اولین نظرات هم میتونین بخونین که یک دوست صحت وجود مدارک رو بعد از دیدن صفحه آنتیفواد تایید کرده.
قصدی برای نوشتن این متن و معرفی این شخص نداشتم. اما بعد از این که اتفاقی بسیار شبیه به این در دانشکدهٔ ما افتاد فهمیدم که باید این وقایع رو گفت تا افراد بیشتری گول نخورن. یکی از بچههای همدانشکدهای و هم دورهای ما، چند وقت پیش به خصوصی اکثر افراد دانشکده در تلگرام رفت و با دروغهای مختلفی مثل: «دارو برای برادرش»، «مرگ مادرش»، «پول برای MRI»، «پول برای مشکل پوستیاش» و گاهی «گران شدن ناگهانی دلار و نداشتن پول کافی برای خرید بلیط استرالیا» از بچهها پول گرفت. پیش من هم آمد و پول خواست، من همان اول شک زیادی کردم چون داستان فواد به ذهنم آمد، اما صد و پنجاه و سه تومن بیشتر در حسابم نبود و من تا یک ماه در شهرستان و روستایمان بودم و خوب، به هیچ پولی نیاز نداشتم حتی هزار تومان! پس صد و پنجاه دادم و گفتم پس نداد هم نداد.
چند ماه بعد معلوم شد که دوست و همدانشکدهای ما از همهٔ بچهها پول گرفته و احتمالاً پول زیادی جمع کرده و قصد پس دادن به کسی را ندارد. سخت بود اعتماد نکردن به یک همدانشکدهای، خیلی سخت.
پ.ن: دختری که ماه را نوشید، نمیدانم این نوشته را میبینی یا نه. اما باید بگویم حق با تو بود، «ما از درون هیچ کس خبر نداریم». هر کجا هستی شاد باشی دوست من.
کلمات کلیدی: پادکست رادیو روغن حبه انگور فواد خاکینژاد ی ی اعتیاد
این عقیده که: «ایرانیها جزء باهوشترین آدمای دنیان» یا حتی: «ایرانیها باهوشترینن» جزئی از رایجترین باورها در میان عامه مردمه ایرانه. اما آیا واقعا ما ایرانیها باهوش هستیم؟ اصلا چرا فکر میکنیم باهوش هستیم؟
من در این مقاله سعی دارم به این قبیل سوالات پاسخی بدم.
اول باید بدونیم انواع زیادی از هوش وجود داره مثل: هوش هنری، هوش اجتماعی، هوش زبانی، هوش تخیلی-تصوری و… اما وقتی در بستر صحبتهای روزمرّه از هوش یاد میشه بیشتر انگشت اشارش به هوشی که توانایی حل مسئله داره هست تا دیگر انواع هوش، پس معنای عامیانه هوش همون «هوش ریاضی» هست. یکی از روشها برای اندازهگیری هوش ریاضی، آزمون بهرهٔ هوشی(IQ) هست که بیشترین استفاده رو در بین معیارها داره و معروفترینشون هست. این آزمون یک عدد رو به عنوان بهرهٔ هوشی یا IQ شما برمیگردونه اما این عدد چه معنایی داره؟ برای معنا بخشیدن، این عدد رو به چند بازه تقسیم میکنن و اسمش رو طبقهبندی هوشی میذارن:
بالاتر از 130 | بسیار برتر |
بین 120 تا 130 | برتر |
بین 110 تا 120 | باهوش |
بین 90 تا 110 | معمولی |
بین 80 تا 90 | پایینتر از میانگین |
بین 70 تا 80 | کند ذهنی(مرزی) |
زیر 70 | عقبافتادگی |
اما ایرانیها در کجای این نمودار قرار میگیرن؟ بذارین خیالتون رو راحت کنم؛ فقط به لطف کشورهای آفریقایی هست که ما ایرانیها جزء کمهوشترین ملتهای دنیا نیستیم! بیایید نگاهی بندازیم به نمودار هوش کشورهای دنیا:
این نمودار نکات جالبی تو خودش داره، هوش وماً باعث پیشرفت نمیشه. مثلاً هوش کرهٔ شمالی جزء بالاترین ملتهاست و نزدیک به همسایهٔ خودش کرهٔ جنوبی هست. در حقیقت کرهٔ شمالی نهمین کشور باهوش در دنیاست! یا ویتنامیها نسبتاً باهوشن و هوشی در حد اروپاییها دارن اما کشور پیشرفتهای رو مالک نیستن. اما ایران چی؟ هوش ایرانیها هم در این نمودار و هم در اینجا و اینجا و اینجا عدد 84 رو نشون میده یعنی در طبقهبندی هوش در قسمت «پایینتر از میانگین» قرار داره و جزء ملتهای کمهوش جهان شناخته میشن. ایرانیها در آمارها از میان 109 کشور رتبه 67 رو دارن که به هیچ وجه از نظر هوشی جایگاه خوبی نیست. حتی عربهای عراق که ایرانیها بهشون توهین میکنن و احمق میخوننشون در معیار IQ رتبهٔ بیشتری از ما دارن گرچه که در کل عربها از نظر IQ کمی از ایرانیها پایینترند.
اول باید بدونیم آیا این باور مخصوص تمام ملتهای جهان هست یا نه. من به شخصه از مردم ملتهای مختلفی با بهرهٔ هوشی(IQ)های متفاوت این سوال رو کردم. گرچه که اکثر ملتها این باور رو تو خودشون داشتن اما همشون؟ نه!
در ملتهایی با هوش متوسط به بالا:هلندیها باور دارن که به صورت خیلی خاصی از باقی جوامع باهوشترن و نابغه به حساب مییان. البته باید بدونیم هلندیها هشتمین کشور جهان از نظر هوش ریاضی هستن و همینطور فرانسویها باور دارن که باهوشتر از بقیه هستن با این که در ردهٔ بیستوشش جهان قرار دارن. امّا آمریکاییها این باور رو ندارن و برعکس، خیلی از آمریکاییها فکر میکنن که ملتی کمهوش و احمق هستن و در فضای مجازی گاهی معروفن به این لقب و همینطور روسها خودشون رو یه ملت «خنگ» میدونن و در طول تاریخ اول خودشون رو «خنگهای خوششانس» نامیدن و بعد «خنگهای چربزبان».
در ملتهایی با هوش پایین: ایرانیها! ایرانیها با هوشی پایین باور دارن که نخبه هستن و هندیها فکر میکنن که هوش خیلی بالایی دارن(در حقیقت باهوشترینن) و براشم دلایلی مثل: «ما صفر رو اختراع کردیم، ریاضیمون قوی بود» (مثالهایی شبیه به ایرانیها) دارن ولی در واقع در رده هشتادوسوم جهانن. امّا عربها به نظر نمیرسه چنین عقیدهای رو داشته باشن، مثلاً یک عرب سعودی به من گفت: «نه اصلاً، ولی قطعاً از بهترین غذاهای دنیا رو داریم»، حتی طبق شنیدهها از دوستی که رابطهٔ مستقیمی با اعراب داره، اونها نوعی از خود بیگانگی دارن*.
خوب پس ما میدونیم که تمام ملتها این تفکر رو ندارن، اما بعضی آره و گاهی به شدت این عقیده درونشون هست، مثلاً هند. یک هندی میگفت زمانی که در مدرسه بوده معلشون مدام میگفته «هندیها باهوشترین نژاد جهان هستن» و این باور اونقدر عادی هست که حتی در اخبار(!!!) میشه پیداش کرد. زمانی که آزمون IQ اومده بود و هوش هندیها جزء پایینترین هوشهای جهان شد هندیها اعتراض کردن که این آزمون استاندارد نیست و مشکل داره چون زبان اصلیش انگلیسیه. بعدها اما آزمون بسیار استاندارد IQ ساخته شد که تنها با شکلها کار میکرد و هیچ فرقی برای هیچ مردمی در جهان نداشت اما باز هم هوش هندیها بسیار پایین دراومد و باز هم هندیها باور نکردن! در این بین، زمانی که داشتم راجع به خود برتر بینی هوشی جهانی ملتها تحقیق میکردم گاهی چشمم به حرفهای شبیه به: «اونهایی که به نظر، خودشون هوش و آگاهی کمتری دارن، تاکید بیشتری روی باهوش بودن ملتشون میکنن» میخورد اما هیچ وقت جدیش نگرفتم. تا زمانی که چشمم به این مقالهٔ افتاد که عنوانی ترسناک داشت: «هر چقدر احمقتر باشید، بیشتر فکر میکنید که باهوش هستید»
عقل عادلانهترین تقسیم دنیاست؛ چون هر کس فکر میکند بسیار به او داده شده. «رنه دکارت»
اون مقاله باعث شد من این مسئله رو از دیدگاه جدیدی ببینم. مقاله میگفت نه تنها در هوش بلکه در بقیه ویژگیها هم انسانها همین طور هستن، یعنی هر چقدر که ناشیتر باشن بیشتر فکر میکنن که حرفهای هستن و خوب این خیلی جالبه! نهتنها این مقاله بلکه یک دکتر هندی هم در توضیح این که چرا مردمانش در این توهم به سر میبرن نام یک اثر روانشناختی رو نام برد: «اثر دانینگ-کروگر». چیزی که در ادامه میخوام بگم یک چیز خیلی خلاصه هست. حقیقتش بحث زیادی در این هست که چرا وقتی یکی هوش کمی داره توهم باهوشی زیادی بهش دست میده، این بحث ریزکاریهای کمی نداره! اما وقتی این اثر رو بهتون بگم تا حدود خوبی متوجهش میشین.
این اثر به صورت خلاصه عنوان میکنه: «اگر کسی ادعایی بسیار بسیار زیاد دربارهٔ چیزی داره، احتمالاً چیزی از اون نمیدونه»** یعنی اگر یک فرد اطلاعات بسیار کمی در مورد چیزی داشته باشه به خدای ادعا در اون تبدیل میشه و توجه داشته باشید که این اثر یک بیماری نیست که بعضی داشته باشن و بعضی نه! این یک اثر انسانی هست یعنی در همهٔ ما (کم یا زیاد) موجوده. به نمودار این اثر توجه کنین:
این نمودار، نمودار اثر دانینگ-کروگر یا «اعتماد به نفس» بر حسب «دانش» هست. در مرحله اول کسی هیچ چیزی دربارهٔ چیزی نمیدونه یعنی دانشش صفر هست پس هیچ ادعایی نداره. اما تا یک کمی اطلاعات کسب میکنه اعتماد به نفسش به سقف میرسه و ادعای همه چیز بلدی میکنه. تنها کمی اطلاعات بیشتر کافیه تا اعتماد به نفسش خورد بشه، به این مرحله که از عرش به فرش میافته مرحله: «به خود آمدن» میگن، یعنی طرف میفهمه که جدا چیزی بارش نیست و فقط توهم دانایی داشته. از اون به بعد شیب نمودار خیلی کند میشه و هر چقدر فرد دانشش زیادتر میشه کمتر به ادعاش اضافه میشه و خیلی طول میکشه تا بتونه دربارهٔ اون چیز ادعایی بزرگ کنه.
پ.ن*: البته عربهای یکپارچه نیستن. مثلاً عربهای مصری خودشون رو مادر تمدنها میدونن و باهوشترین ملت جهان.
پ.ن**: شبیه اون اصطلاح معروف: «هر کی بیشتر میدونه، ادعاش کمتره».
کلمات کلیدی: IQ ایرانیها آیا ایرانیها باهوش هستند ایرانیها باهوش نیستند هوش هوش ایرانی هوش کشورهای جهار هوش عربها و اعراب
تقدیم به رامین عزیزی*
ماندانا تیموریان(1362-1385)، از دوران کودکی دوست و همسایهٔ علیرضا لاچینی (پسر فریبرز لاچینی) بود. آنها در تهران، گیشا، خیابان سیزدهم، پلاک پنج زندگی میکردند. ماندانا در بیست و سه سالگی به علت سرطان درگذشت. لاچینی غمآهنگی به نامش ساخت و آن را در آلبم «تقدیم به خدا» قرار داد.
بشنویم، ماندانا تیموریان از علیرضا لاچینی
پ.ن*: رامین عزیزی ورودی نود و سه برق شریف بود، پسری خجالتی و کمرو. هنوز دیری نگذشته بود که در یکی از پاهایش غدهای احساس کرد و بعد از مراجعه به دکتر مجبور به خوردن دارو و عمل جراحی شد. بعد از چند عمل جراحی زانویش را به کل درآوردند و یک زانوی پلاستیکی کار گذاشتند؛ از آن پس رامین در خوابگاه میلنگید.
عاشورای سال نود و پنج، زمانی که تمام بچهها به خانههایشان رفته بودند رامین تک و تنها در اتاق ماند و گریه کرد. بعد از آن رامین به شهرش رفت و دیگر به دانشگاه برنگشت. خبر آوردند که پایش به کل قطع شده.
دیگر مجبور بود پیش خانوادهاش باشد، پس، از دانشگاه انصراف داد. اما تسلیم نشد، بار دیگر کنکور داد و این بار کنکور تجربی. رتبه خوبی آورد ولی به علت نقص عضو اجازهٔ انتخاب رشتههای پزشکی و دندان را نداشت پس به ناچار در شهر خودش مشغول به تحصیل داروسازی شد. رامین در نوروز نود و هشت به علت سرطان استخوان درگذشت.
از وی در فضای مجازی عکسی از زمانی که هنوز دو پا داشت به جا مانده، در حالی که عدد چهل و هفت به دستش است. و توئتی که گفته: «هر گونه سوء استفاده از داستان غمانگیز من پیگرد قانونی دارد»
امروز دیدم که بازدید ماه قبل به شکل عجیبی زیاد بود. چند روز پیش بیش از هزار بازدید کننده داشت؛ عددی که بیشتر از سه برابر میانگین این وبلاگه. بعد دیدم میزان دانلود وبلاگ هم رکورد زده و به 46 گیگ در ماه قبل رسیده. این جهش خوشحالم کرد و این که دیدم بقیه آدمها هم سلیقه موسیقیایی من رو دوست دارم بهم شادی داد. برای همین گفتم یک آهنگ شاد تقدیمتون کنم.
این آهنگ اسپانیایی سالها پیش اومده بود و خیلی معروف شد. یادمه من و خواهرم یه مدت مکررا گوشش میدادیم و کمی میرقصیدیم. البته موزیک ویدئوی این آهنگ هم بیتاثیر نبود چون به زیبایی خود آهنگه. شاید علتی که این آهنگ رو دوست دارم ریتم خلاقانشه که تو هر آهنگی حس نکردم.
بشنویم، آهنگ اسپانیایی La Camisa Negra(پیراهن سیاه) از Juanes
دریافت حجم: 6.53 مگابایت
لازم به ذکره که گروه بروبکس اولین آهنگ خودشون بورلی هی که مجنر به معروف شدنشون شد رو از این آهنگ کپی/کاور کردن. (کلیپش هم به وضوح گرفته شده از shake that امینم هست). حتی آهنگ بعدی بروبکس یعنی بابا تو کی هستی هم کپیای هست از آهنگ پارتیزانی شانتل. برای این میگم، چون یادمه اون زمان تاکید زیادی بود که ببینید اینها چه ریتمهای خلاقانه و نبوغآمیزی رو با امکانات کم داخل ایران ساختن. (گرچه با این حال هم به نظرم در کل کارشون قویه).
برای شنیدن، آهنگ Disko Partizani از Shantel
دریافت حجم: 6.73 مگابایت
ما هممحلیای داشتیم به اسم محمد علی که «ممد کل» صدایش میکردیم. دو سالی از من بزرگتر بود. فردی قلدر که هیکلی شاید کمی درشت داشت اما در کمال تعجب صدایش نازکِ نازک بود؛ انگار که میخواست جیغ بزند. شدیداً اهل دعوا بود. «کل» هم مخفف کلکل بود و از بس آشوب میکرد این لقب را بهش داده بودیم. در کنار تمام این دبدبه و کبکبهها، او قویترین فرد محله نبود؛ فقط توهمش را داشت.
ممد چنان در این توهم غرقشده بود که حاضر بود هر خطری را بپذیرد تا طعم تصدیق بقیه را بچشد. اگر میدید که بقیه او را قوی میبینند احساس قدرت میکرد و این نقطه ضعفش بود. بچههای کوچه با همان سن کمشان خوب این را فهمیده بودند و تا بخواهی از او سوءاستفاده کردند و به اصطلاح «شیر»اش میکردند. جلویش که بودند هی «ممد کل» میکرند اما پشت سر به احمق بودنش میخندیدند. هر وقت که توپ میافتاد داخل باغ کناری بچهها میگفتند که توپ را از آن باغ خاردار خارج کردن از دست هیچ کس بر نمیآید جز ممد! ممد هم سریع میرفت تا توپ را بیاورد و قدرتش را نشان دهد و نمیدانست که بچهها خر گیرش آوردند.
بدتر از آن موقع دعواهای گروهی بود. هر کس که میخواست دعوا بگیرد پیش ممد میآمد و شیرَش میکرد تا با آنها به دعوای افرادی برود که اصلاً نمیشناختشان. وقت دعوا که میشد باز شیرَش میکردند و نفر اول جلو میفرستادندش. به ممد میگفتند «ما که ضعیفیم، تو خیلی قوی هستی؛ تو اول برو جلو!» و او میرفت و کتک میزد و کتک میخورد و زخمی میشد و زخمیترین فرد برمیگشت و عوضش کلی «دمت گرم، ایولا» میگرفت. با آن که همه میدانستند او قویترین فرد گروه نیست، اما احمقترین چرا.
این روزها که ماجرای دختر آبی در شبکههای اجتماعی داغ بود، کلیپی را از رحیمپور ازغدی دیدم که میخواست توجیه کند که چرا زنها حق رفتن به استادیوم را ندارند. میگفت مشکل شرعی به هیچ وجه نیست؛ اما در ورزشگاهها فحشهای خیلی بدی میدهند که مناسب زنها نیست؛ زیرا زنها خیلی خیلی ارزش دارند و مقام آنها بالاتر از آن است که این فحشها را بشنوند. پس هر وقت مسئله این فحشها حل شد (که پنجاهسال است حل نشده!) بعد زنها میتوانند بروند.
خوب این حرف بسیار برایم جالب بود. چکیده کلام این است که در این مورد ارزش مرد پایینتر از زن هست و ورزشگاه جایی مناسب این بیارزشهاست نه زنها. به همین دلیل همین بیارزشها قانونی میگذارند تا ورود زنها را به کلی منبع کنند و جای شعور آنها تصمیم بگیرند. اگر هم زن باارزشی با شعور خودش تصمیم گرفت که به ورزشگاه برود، نمیتواند چون همین بیارزشها نمیگذارند. به معنای دیگر اختیار زن را به کلی در این مورد گرفتهاند چون «زن خیلی خیلی ارزش دارد». مثل کتابی بود که چند سال پیش دوستی بسیجی در نقد فمنیسم به من داده بود. این کتاب دید اسلامیش را جالب بیان کرد؛ لب کلام کتاب این بود: مردها چون جایگاهشان پایینتر است پس در این دنیا باید کار کنند و وظیفه داشته باشند، اما خدا کار را برای زن آسان کرده و «بهشت را در زیر پاهایش گذاشته» تا نیازی نداشته باشند برای رفتن به بهشت کار سختی کنند چون ارزش زن خیلی والاتر است. پس کافیست همان در خانه بمانند و کاری به بیرونش نداشته باشند. و برعکس باور عامه که فکر میکنند «خانهنشینی» نشانه پایینتر بودن زنهاست، نشان بالاتر بودن ارزش اخروی آنها میباشد.
اینها را که میشونم یاد همان حرفهایی که بچهها به ممد کل میزدند میافتم. انگار که میگویند: «ما که کم ارزشیم، تو خیلی مقامت والاست؛ تو اول برو جلو!».
امروز در آخرین سطرهای این پست هالی همینه، آهنگ هندیای رو شنیدم که من رو برد به سالها پیش. اسم این آهنگ Teri Meri (مال من مال تو) هست و برای فیلمی هندی به اسم بادیگارد ساخته شده. میتونید صحنههایی از فیلم رو همراه با آهنگش در یوتیوب ببینید.
من ورژن بیکلام این آهنگ رو حدود شش سال پیش در لیست آهنگهای عاشقانه هندی سانگسرا شنیده بودم. اما در بین آهنگهای این لیست یک آهنگ دیگه من رو مجذوب خودش کرد. آهنگی که تا سالها فکر میکردم بیکلام هست اما بعدها فهمیدم که نیست. پست هالی باعث شد دوباره به یادش بیارم و با شما به اشتراکش بذارم.
شاید بتونم «توم هی هو» رو در top 5 آهنگهای مورد علاقم قرار بدم. این آهنگ برای فیلم عاشقی 2 ساخته شده.
بشنویم Tum Hi Ho (تو همونی) از Arijit Singh
دریافت
حجم: 7.85 مگابایت
پ.ن: ممنونم که ورژن باکلام این آهنگ رو برام فرستاده بودی.
امروز متوجه شدم بعد از گذشت بیش از سه ماه از آغاز سال، وبلاگهای برتر بیان اعلام نشده. من از این موضوع خوشحالم چون این لیست رو علتی برای هرچه بیشتر نابود شدن بلاگستان میدونم؛ بلاگستانی که از نظر من چیزی ازش باقی نمونده و همین لیستها باعث میشن که امید کمتری برای احیاش در آینده بمونه. (گرچه که شاید در آینده این لیست اعلام بشه).
در چند وقت اخیر یکی دو جا خوندم که میگفتن اسم این لیست باید به «وبلاگهای فعال» تغییر پیدا کنه، من با این حرف مخالفم چون به نظرم این لیست ربطی به «وبلاگ» نداره. این لیست معرف «فعالترین کاربران بیان» هست که با «وبلاگ فعال» فرق اساسی داره و من سعی دارم تا تو این پست دلایل خودم رو بگم و توضیح بدم که چرا فکر میکنم که بیان بیشتر به شبکه اجتماعی متمایله تا یک بلاگستان.
در لیست «وبلاگهای برتر» بیان هفت معیار معرفی شده. من اعتقاد دارم که سه مورد از این هفت مورد (یعنی حدود 43 درصد)، هیچ ربطی به وبلاگ نداره و تنها معیارهای «شبکه اجتماعی گونه»ای هست که به هر چه بیشتر زرد شدن بلاگستان کمک میکنه.
این پست شامل مخالفت من با برخی معیارهای دیگر که جنبه عقیدهای داره نمیشه(مثل مورد دوم بیان، یعنی تعداد رای خوانندگان. چون وبلاگهای معتبر جهانی پر از وبلاگهایی هستند که اهمیتی به این گونه رایگیری نمیدن مثل wait but why و THE NEW INQUIRY و … پس بیان با این معیار داره نوعی شیوه وبلاگنویسی که اون چنان هم مرسوم نیست رو به وبلاگنویس تحمیل میکنه) و تنها به مواردی پرداختم که به نظرم بدون شک هیچ ربطی به «وبلاگ» نداره!
قبل از هر چیز باید بگم که من امیدی ندارم که حرفم جدی گرفته بشه و بیان کاری کنه. بیشتر از یک سال پیش من عکس زیر رو در نظرات وبلاگ اصلی بیان فرستادم که نشوندهنده سیزده اشتباه نگارشی در صفحه اصلی بیان هست که سالها جا خوش کرده. علاوه بر رعایت نکردن نیمفاصله حتی کلمه «بهروز» در یک صفحه به دو صورت «بروز» و «به روز» نوشته شده! و این رسانه خودش رو «رسانه متخصصان و اهل قلم» میخونه.
مشکل این نیست که این اشتباهات نگارشی بعد از یک سال برطرف نشده، مشکل این هست که این نقد ساده در وبلاگ اصلی بیان حتی تایید نشد که سایر افراد ببینند!
با رفتن به صفحه وبلاگهای برتر میتوانید هفت معیار بیان برای این وبلاگها را ببینید. از نظر من معیارهای چهار، پنج و هفت هیچ ربطی به وبلاگ ندارند؛ یعنی در مجموع بیش از چهل درصد معیارها مربوط به وبلاگ نیستند.
۴) مشارکت نویسنده (یا نویسندگان) در رای دهی به مطالب سایر وبلاگهای بیان
۵) مشارکت نویسنده در ارسال نظر برای سایر وبلاگ ها (نظرهایی که عمومی و تأیید شده باشند)
دو وبلاگ A و B را متصور شوید. فرض کنید این دو وبلاگ در همه چیز برابر هستند؛ از پستها گرفته تا تعداد بازدید کننده و نظرات. تنها فرق وبلاگ A و B این است که نگارنده وبلاگ A برای دیگر نویسندگان بیان تعداد نظر عمومی بیشتری گذاشته. آیا این به این معنی هست که وبلاگ A از وبلاگ B بهتر است؟
-------------------------
این دو معیار اصلاً چه ربطی به وبلاگ داره؟ این که نگارنده یک وبلاگی مشارکت بیشتری در رای دادن به پستهای دیگر وبلاگها داشته اصلاً چه ربطی به مطالب نوشته شده در وبلاگش داره که معیاری برای برتر بودن وبلاگ باشه؟
گذاشتن این معیارها آیا هدفی جز تبدیل کردن بلاگستان به شبکه اجتماعی داره؟ چون من نمیتونم فکر کنم که این معیارها برای پیدا کردن «وبلاگ خوب» گذاشته شده. این معیارها تنها به مطرحتر شده وبلاگهای زرد کمک میکنه (افرادی که از بلاگستان برای دوستیابی استفاده میکنن تا وبلاگنویسی). وبلاگهایی که زمانی در بلاگستان گم و گور و گمنام بودند و امروز به لطف این لیست بیان در صدر هستند.
۷) تعداد دنبالکنندگان وبلاگ
وبلاگ A را در یک جامعه سالم در نظر بگیرید، هدف از دنبال کردن این وبلاگ چیست؟ آیا چیزی جز خواندن مطالب آن است؟ و آیا اگر دنبال کردن به خواندن منتهی نشود ارزشی دارد؟ خواندن مطالب یک وبلاگ چه چیزی میآورد؟ بازدید. حالا به معیار شماره شش بیان توجه کنید:
۶) تعداد بازدید کنندگان (تعداد بازدید کل وبلاگ و همینطور میانگین بازدیدهای هر مطلب)
پس هدف از معیار هفتم چیست؟ تعداد دنبالکننده چه چیزی میآورد که بازدید نمیآورد؟ آیا این معیار فرصتی برای افرادی که وبلاگ برایشان بیارزش و دوستیابی ارزشمند هست نیست؟ این معیار چیزی جز سوق دادن بلاگستان به سمت شبکههای اجتماعی است؟
-------------------------
و خوب! چیزی که مییاره ناسالم کردن دنبالکردنهاست. افرادی که میگن «دنبالت کردم، دنبالم کن» بی هیچ هدف و ارزشی برای مطالب یک وبلاگ و تنها برای جذب دنبال کننده. نتیجه این کار اتفاق چیزی به نام «تبادل دنبال» هست؛ یعنی دنبال کردن وبلاگ ربطی به وبلاگ نداره و تنها شکلی از دوستی، اضافه شدن به عدد دنبال کننده یا وقت تلف کنیه.
نتیجه این میشه که در یازدهمین وبلاگ برتر بیان این پست رو میبینیم. پستی که این همه وبلاگ رو بررسی کرده و گفته: «اون دسته از وبلاگ هایی که تنها فقط من دنبالشون میکنم و چه آشنا چه غیر آشنا هم در آینده قطع دنبال میشند.» یعنی چی؟ یعنی اون وبلاگها هیچ ارزشی برای طرف نداشتن که دنبالش کرد! اون وبلاگها تنها برای گرفتن «دنبالبک» دنبال شدن و اگر طرف مقابل دنبالبک نکنه چه آشنا چه غیر آشنا قطع دنبال میشه.
معیارهای بیان وبلاگها رو بررسی نمیکنه، کاربران فعال بیان رو بررسی میکنه، مثل یک شبکه اجتماعی. این لیست رو میشه بعد از محمود نژاد و علیرضا شیرازی یکی از دلایل نابودی بلاگستان دونست. بلاگستانی که تبدیل شده به یک شبکه اجتماعی برای دوستیهای کوتاه یا بلند.
من این پست رو در فرصت خیلی کم و شتابزده نوشتم (اصلا پستش حساب نکنید) وگرنه اگر درس و دانشگاه فرصت میداد حتما با آمار و گراف و دلایل بهتری میگفتم که چرا بیان به نوعی از یک شبکه اجتماعی تبدیل شده و حیف که بلاگستان تاوان مسدود بودن گزینههای عالی خارجی رو میده.
سگپز یک اصطلاح قدیمی هست که به اغذیه فروشیهای کوچک و غیربهداشتی میگفتن. در نزدیکی دانشگاه ما هم یک اغذیه فروشی به اسم «کلبهٔ خوراک» وجود داره که مثل بعضی از خیابانهایی که بعد از انقلاب نامشون عوض شد، هنوز اسم سنتیش رو یدک میکشه؛ «سگپز».
سگپز با دانشگاه خو گرفته. اون وقتها که دانشگاه بوفهای نداشت، بسیاری از بچهها نهارهاشون رو مهمون سگپز بودن. در این پست از وبلاگ «سنگ مف گنجیش مف» فردی در نظری که در سال هشتاد و هفت به ثبت رسیده گفته: «ما رو بردی به ده سال پیش». این یعنی سگپز احتمالاً قبل از سال هفتاد و هفت تاسیس شده (گفته میشه سال پنجاه و سه تاسیس شده).
یک شب، بعد از دیدن فیلم «خفگی» در سینما با دوستم رفتیم سگپز تا ساندویچی بزنیم. دوستم تو مِنو دو تا ساندویچ جدید نشون داد. «بهداد» و «نیما». گفت: «ساندویچ بهداد بزنیم؟ قضیشو میدونی؟» گفتم که نه! گفت که نیما رو نمیدونه اما ساندویچ بهداد اسمش رو از بهداد اسفهبد وام گرفته که روزی در دانشگاه و دانشکدهٔ ما درس میخوند. من گفتم: «بهداد اسفهبد؟ میشناسمش هم مدرسهایمه!»
بهداد همشهری و هممدرسهای من بود. البته همدانشگاهی و همرشتهای من هم بود! میگم «بود» چون چهاردهسال با هم اختلاف سنی داریم. برای این میشناسمش چون هم شهر ما شهر کوچکی هست و نصف به نصف با هم فامیلیم و هم بهداد جزء اولین مدالهای جهانی المپیاد کامپیوتر مدرسهٔ ما بود. ما بهش میگفتیم «بهداد اسپهبد». بهداد یکی از افرادی هست که در پروژههای ویکیپدیا، وبفارسی و لاتکفارسی شرکت کرده. میتوانید صفحهٔ ویکیپدیاش رو ببینین.
بعد از این که این دو ساندویچ عجیب رو تو مِنو دیدم. کنجکاو شدم تا داستان کاملشو بدونم. حمید آقا -پسر علی آقا، صاحب سگپز- تا قسمتی با من رفیق هست چون تمامی روزهای زمستون به مغازهش میرم تا سوپهای خانگیش رو بخورم. یک بار پرسیدم: «حمید آقا، داستان این دو تا ساندویچ تو منوت چیه؟ بهداد و نیما» با اون صدای خاصش خندید و گفت: «داستانشون جالبه»
گفت اول ساندویچ نیما تو مِنو اومده با این که ساندویچ نیما بعد از بهداد درست شده. نگفت که نیما چه رشتهای بود اما انگار پسری بود که هر روز خدا میاومد به سگپز و ساندویچ کوکتل سفارش میداد، منتها این جملهٔ تکراری هر دفعهاش بود: «گوچه نریز، کاهو نریز، خیارشور نریز و جاش سیبزمینی و پنیر بزن، فقط هم سس سفید داشته باشه». طوری شده بود که علی آقا هر وقت نیما رو از دور میدید میگفت باز این پسره همون سفارش همیشگیش رو میخواد و براش درست میکرد. این سفارشْ خیلی پیچیده و طولانی بود پس طبق سنتی که از ساندویچ «بهداد» مونده بود اسم این ساندویچ هم شد «نیما» و گاهی اوقات دوستهای نیما هم میاومدن و این ساندویچ رو سفارش میدادن. سالها گذشت و خوب وقتی افراد آشنا به ساندویچ نیما کم کم رفتن سفارش این ساندویچ هم کم شد. انگار بعد از مدتها یکی از اون افرادی که سالها شاغل شده بود یادی از دورهٔ جوونیش کرد و اومد سگپز و پرسید: «هنوزم نیما سرو میکنین؟» و علی آقا گفت: «بله یادمه» و براش درست کرد. این شد که ساندویچ نیما کمکم رفت تو منو مغازه. آقای «نیما جفرودی» گفتن که همون نیمای معروف هستن.
اما معروفتر از این ساندویچ، ساندویچ بهداد هست. انگار قبل از این که ساندویچ نیمایی وجود داشته باشه. بچههایی که تو مرکز محاسبات دانشگاه صنعتی شریف کار میکردن یکی از ساندویچهای محبوبشون شده بود «ساندویچ بهداد». قضیه از این قراره که بهداد اسپهبد تمام وقت تو مرکز محاسبات کار میکرد و حتی شبها هم همون جا میخوابید. همیشه هم از علی آقا سگپز سفارش میداد به این صورت: «ژامبون مرغ سرخشده با قارچ و پنیر بدون خیارشور با فلفل سبز» و کمکم این سفارش پیچیده هم به بهداد معروف شد و بچههای مرکز محاسبات به علی آقا میگفتن که یک ساندویچ بهداد براشون بیاره. اما نحوه تو منو رفتن این ساندویچ جالبه! علی آقا میگفت بعد از سالها که بهداد ایران اومده بود با دوستانش آمده بود مغازه. همه بچهها ساندویچ بهداد سفارش دادن به جز خود بهداد که بندری سفارش داد! علی آقا ازش پرسید که تو چرا بندری سفارش دادی؟ گفت چون اسم من تو منو نبود! و این شد که ساندویچ بهداد هم به منو اضافه شد. میتونین نگاه دیگهای به این داستان رو در وبلاگ خود بهداد بخونین.
بعد از این که حمید آقا داستان رو تموم کرد. یه دستی کشید به میز جلوش و گفت: «بهداد که الان آمریکاست. نیما هم اول رفته بود کانادا بعد آمریکا انگاری، اکثراً میرین خلاصه» و بعد به من نگاه کرد و منم به نشانهٔ تایید سر ت دادم.
پ.ن: تنها چند روز بعد از انتشار این مطلب بهداد من رو تو اینستاگرام دنبال کرد :)
پ.پ.ن: و تنها چند روز بعد یک ایمیل با موضوع «Yo» دریافت کردم که حاوی این نوشته بود:
سلام،چطوری؟ یکی از همدورهایهات لینک وبلاگتو برام فرستاد. من دو سه هفته میام ایران. اگه هستی بریم ساندویچ بزنیم.
یادمه اولین روز مدرسه وقتی زنگ دوم خورد نشستم یه گوشه و گریه کردم. دیشب بعد سالها وقتی جشن فارغالتحصیلی تموم شد، هیچ حس متفاتی نداشتم. از دیشب تا حالا تو دلم غوغاست. چقدر این جشن برام غمانگیز بود.
برای آهنگ پایانی جشن از آهنگی که من پیشنهاد کرده بودم استفاده کردن. چند تا از بچهها بهم بازخورد خوبی دادن و گفتم اینجا هم بذارم.
بشنویم. آهنگ Arrival of the Birds(ورود پرندگان) از گروه The Cinematic Orchestra
تو قسمت «ترینها» با رای بچهها توی شوخترین و شیداترین اول و توی خاکیترین دوم و توی خندونترین سوم شدم. بعدش دلم ریخت رو زمین، قاتی شد با بارون. رفتم خوابگاه و خودم رو مچاله کردم رو تختم و هر چی تو سینم گرفتار شده بود و ریختم تو کانال تلگرام. بعدشم نمیدونم چرا خواستم گریه بکنم. گریه بکنم و گریه بکنم و اونقدر گریه بکنم تا باز بشم خودم.
اُپرا(Opera) یک مرورگر رایگان اینترنت است. امروز، بعد از این که تلگرام فیلتر شد تصمیم به معرفیاش گرفتم چون اپرا یکی از بهترین راهها برای دسترسی آسان به تلگرام است. اما اپرا چه ویژگیهایی دارد که متمایزش میکند؟ من به صورت خلاصه این ویژگیها را توضیح میدهم و پاسخی به بعضی از مشکلاتی میدهم که کاربران در هنگام مهاجرت به یک مرورگر جدید دارند
خوب، حال با کمک فـیلترشـکن داخلی اپرا و تلگرام داخلی آن مشکل فـیلترینگ حل میشود. اما اپرا چه امکانات دیگری دارد؟
خوب، فرض کنیم که شما پذیرفتید که اپرا مرورگر خوبی برای این دور و زمانهٔ پر زد و بند است. اما حالا مشکلاتی برای مهاجرت به یک مرورگر جدید دارید. در این جا چند مشکل عمده را بررسی میکنیم:
مهاجرت برام خیلی سخته چون تمام اطلاعاتم تو مرورگر قبلیم هست. مثلا بوکمارکهام یا تاریخچهٔ مرورگرم. چی کار کنم؟
مشکلی نیست! میتونین همش رو به سادگی انتقال بدین. اینجا توضیح دادهشده.
ولی من از کروم یا موزیلا استفاده میکنم و کلی افزونه(extention) دارم که به کارم مییاد و اگه بیام به اپرا بهشون دسترسی ندارم چون افزونههای اپرا خیلی کمه. چی کار کنم؟
نگران نباشید! تقریباً تمام افزونههای کاربردی موزیلا در بازار گوگل موجود هست و شما با استفاده از افزونهٔ Install Chrome Extensions در اپرا میتوانید افرونههای کروم را نصب کنید
اما رمزهام چی؟ رمزهامو چی کار کنم؟
اگر تا حالا رمزهایتان را در مرورگرتان ذخیره میکردید! به این اشتباه ادامهٔ ندهید. با ذخیره کردن رمزهایتان بر روی افزونههای موجود آنها را انتقال دهید. به اینجا رجوع کنید.
دمت گرم.
قربانت
این مشخصات برای نسخهٔ دسکتاپ اپرا هست و نسخهٔ موبایلی آن بعضی از این امکانات از جمله فـیلترشکن و تلگرام را ندارد. نسخهٔ دسکتاپ را میتوانید از اینجا یا اینجا دانلود کنید.
کلمات کلیدی: اوپرا اپرا مرورگر بروزر تلگرام فیلتر
سالی که گذشتِ دو
به قول دوستی: «ارتباط اسامی متن به افراد واقعی، همانقدر واقعی است که ارتباط آغاسی تنیسور به آغاسی لب کارون».
زمان انتخابات بود. از همین بیان شروع شد. خیلی اتفاقی دیدمش و خیلی جدی -از قسمت «وبلاگهای بهروز شده»- روی عنوانی کلیک کردم که رویش نوشته شدهبود: «خواهش میکنم این متن رو بخونین»
تک تک حروف متن را خواندم. چه بگویم، متن تلخی بود. مثل آن لحظهها که خودت متن غمگین مینویسی، باعث میشد که لحظهای مکث کنی و با خود بگویی: «یعنی انقدر تلخ؟».
اما مفهوم نهفته شده در این متن انگار که در پس ذهنم صدایم میزد. یادم افتاد، سالها پیش در بلاگفا دوستی داشتم با مشکلی مشابه و غمش را به خاطر آوردم. غمش خیلی زیاد بود. پس در نظری نوشتم: «من هم در همین شهر دانشجو هستم {…} شاید بتونم کمکت کنم»
فاطمه دختری معمولی بود. آنقدر معمولی که اگر روزی در خیابان قدم بزید، میتوان شرط بست که حداقل یک نفر شبیهاش را در راه خواهید دید. اما زندگیاش به اندازهٔ ظاهرش متعارف نبود.
زندگیاش به دو بخش تقسیم میشد. در بخش اول، دخترکی بود درسخوان، سربهزیر، چادری، بسیار سنتی و از خانوادهای سنتیتر که در شهر کوچکی زندگی میگذراندند و در بخش دوم، دانشجوی روانشناسی دانشگاه تهران.
خلاصه بگویم، به تناقض رسیده بود. آن دخترک که تا دیروز کنشهای جامعهٔ سنتی خود را یدک میکشید امروز با کتابهای روانشناسیای سر و کار داشت که غربیها نوشته بودند، هم کلاسی مذهبیها شده بود و در یک دانشکده با غیرمذهبیها درس میخواند. در خوابگاه اما با چندنفر از همطیفان خودش، یعنی بافت سنتی هم اتاق شده بود که آنها آب از سرشان گذشته بود و ازدواج کرده بودند.
من به یاد یکی از دوستانم افتادم که به موسیقی گوش نمیداد چون حرامش میدانست و وقتی بود کسی نمیتوانست در اتاق موسیقی بگذارد. حالا فرض کنید چنین فردی باید درس روانشناسی موسیقی را امتحان بدهد. چه میشود؟
فاطمه نمیدانست چه کند. میگفت کار هر شبش گریه است. هر چه قبلتر دربارهٔ خانواده، زن، لباسپوشیدن، دوستیهای دختر-پسر و آداب اجتماعی به او گفته شدهبود در دانشگاه دگرگون شد. میگفت که فهمیده راهش اشتباه است و در کارگاههای دانشکدهشان شرکت میکند اما نمیتواند خودش را تغییر دهد چون تمام آن کارها به عنوان یک کار زشت در ذهنش نقش بسته. مثلا بدون چادر بودن برایش وحشتناک بود و حتی میگفت که نباید زیر چادر لباسی رنگی بپوشد. عکس گذاشتن در پروفایل تلگرام کاری ناپسند بود ولو با چادر باشد. از همه مهمتر، در عشق شکست خورده بود. و او همچنان داشت گریه میکرد…
من توصیه کردم تا از سنتیها فاصله بگیرد و به مذهبیها نزدیکتر شود و پیشنهاد دادم که میتوانم با یکی از دوستانم که از طیف مذهبی هست صحبت کنم تا با هم آشنا شوند، چون یکی از بزرگترین مشکلاتش این بودی که نمیتواند به پسری نزدیک شود و تعجب میکرد که چطور با من انقدر راحت حرف زده. اول دودل بود اما بعد پیشنهادم را پذیرفت. و تازه ماجرای ما شروع شد!
احمد حقیقتاً پسر گلیست. یک پسر مذهبی نیمهروشنفکر که بسیار اهل کار و درس است اما این جنبهٔ کوچک اوست. این مرد اندازهٔ یک اقیانوس معرفت و دوستی در دل خودش دارد و آنقدر انسان پاکیست که هر کس در برخورد اول متوجه آن میشود. من با احمد صحبت کردم و گفتم که ارزش یک آشنایی را دارد چون روانشناسی دانشگاه تهران رشته بسیار خوبی است و کسی که در این رشته تحصیل میکند در آینده فرد بهتری برای خانواده خواهد شد و توانست راضیاش کنم.
این دو با هم قرار گذاشتند. احمد پذیرفتش و به من گفت که دختر خیلی خوبیست. اما ورق برگشت. روزی احمد پیش من آمد و گفت: «من نمیدونم چشه! هر روز حرفش عوض میشه» اما من میدانستم چش است. احمد مدام مینالید که شخصیتش ثابت نیست، خودش نمیداند چه از خودش میخواهد. اما من میدانستم چش است. میگفت رفتارش یک جا یک جور است و جای دیگر جور دیگه و نمیداند که چرا این طور است. اما من میدانستم چش است.
من میدانستم چش است. نمیتوانست خودش را تغییر دهد، برای تغییر پیدا کردن نیازمند زمان بود اما همه چیز را یکدفعه میخواست. و او همچنان داشت گریه میکرد…
احمد تصمیم گرفت ادامه ندهد، چون باور داشت چنین فردی برای ازدواج مناسب نیست. من هم تاییدش کردم. روزها گذشت و بار دیگری فاطمه پیش من آمد، حالش خرابتر از قبل. میگفت دخترهای هماتاقیاش اذیتش میکنند چون بسیار سنتی هستند. من میگفتم که با دخترهای مذهبی دانشگاهمان صحبت میکنم تو با اینها دوست شو و مدتی با اینها باش تا از آن جو سنتی دور شوی اما اون میگفت خجالت میکشد. و او همچنان داشت گریه میکرد…
باز هم گذشت و گذشت تا روزی از من درخواست کرد که باری دیگر برایش یک فرد مناسب پیدا کنم اما این بار مذهبی نباشد. من فردای آن روز با یکی از دوستان خوبم صحبت کردم و او قبول کرد (این پسر هم خودش داستانکی دارد! اما حال نوشتنش نیست) و همان شب گفتم که فردی پیدا شده اما او نظرش عوض شدهبود! بله نظر به این مهمی در طول یک روز عوض شدهبود بدون این که شخص از خودش بپرسد که پیدا کردن و راضی کردن یک دوست برای پذیرفتن یک دختر غریبه چقدر میتوانست برای من سخت و پر هزینه باشد (که بود). نابیوسیده نظرش عوض شده بود و من یاد حرف احمد افتادم. و او همچنان داشت گریه میکرد…
مدتی بعد که بیماری روانی من تشخیص داده شد. فهمیدم که باید هر هفته به دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران برم. من هیچگاه فاطمه را ندیدم پس به او گفتم تا صبحش همدیگر را در دانشکده ببینیم. او سریع قبول کرد و گفت که دیگر صحبت هماتاقیهایش برایش مهم نیست و تغییر کرده و آن روز همدیگر را خواهیم دید. شبش که فرارسید گفت که نظرش عوض شده و نمیتواند این کار سخت را بکند! و من باری دیگر به یاد حرف احمد افتادم. و او همچنان دارد گریه میکند…
سالی که گذشتِ یک
تصمیم گرفتم این عید اتفاقهای جالبی که در سال گذشته برام پیشاومده رو بنویسم. شاید مهمترین اتفاق، این اتفاق بود:
صبح شنبه، در کلاس تحلیل-طراحی بود که همراهم چندین بار زنگ خورد. شماره را نمیشناختم. در کلاس جواب ندادم. کلاس که تمام شد و زمانی که قدم ن در لابی دانشکده بودم باری دیگر همراهم به زنگ در آمد. گوشی را که برداشتم صدایی ناآشناتر از شماره به گوشم رسید. بدون ذرهای احترام و تندتر از آنچه که میشد نامش را ملایم گذاشت، پرسید: «تو پیمان هستی؟». جوابش را با بله دادم و بعد از آن ادعا کرد: «ما از سازمان اطلاعات تماس میگیریم»
بعد از آفتنی که نامداری دچارش شد؛ همه دانستند که دیگر نامداری، آزاده نیست. تصویرش ناگهان دگرگون شدهبود، سخنها طور دیگری بیرون میآمد و افکار منقلب شده در رفتار مردم تجلی پیدا کرده بود، طوری که هر روز به تعداد خرابکارهای صفحهٔ ویکیپدیای آزاده نامداری اضافه میشد.
من از فعالان ویکیفا بودم و وظیفه نگهبانی و بازگردانی را داشتم. جلوی فوران احساسات مردم را که گرفتیم صفحه را با منابع پر کردیم. حالا نوبت به مبارزه با افرادی بود که از انتشار خبر در صفحهٔ ویکیفا خانم نامداری ناراضی بودند. خرابکاران یکی پس از دیگری میآمدند و و در بخش «انتشار تصاویر بدون حجاب» خرابکاری میکردند. در بعضی مواقع خرابکارانِ بسیار مصر، پس از بارها تذکر گرفتن و واگردانی ویرایششان باز هم دست به خرابکاری میزدند. بیشتر مشکلشان با نوشتهٔ «نوشیدن آبجو» بود. پس ما تصمیم گرفتیم صفحه را قفل بزنیم.
صبح شنبه که رسید تلفنهمراه من زنگ خورد، میگفتند که از اطلاعات هستند. من نمیدانم که چطور پیدایم کردند و چطور شمارهتلفنم را به دست آوردند اما به هر حال در گام نسخت سوالات عقیدتیای از من میپرسیدند و البته من جوابشان را نمیدادم. مثلا با لحن بدی میپرسیدند: «مگه تو ایرانی نیستی؟ مگه ایران رو دوست نداری؟» من تنها میگفتم که دلیلی برای جواب دادن به این سوال نمیبینم. بعد پرسیدند: «تو در صفحه نامداری ویرایش کردی؟» گفتم که آره و از خرابکاریها آن را محافظت کردم! چون معلوم بود که آنها من را به همین دلیل پیدا کردهاند و اگر دروغ میگفتم ممکن بود به ضررم تمام شود. و بعد از آن گفتند: «اونها مطلبی رو پاک میکردن که منابعش سایتهای خارجی از جمله BBC بود. تو با بازگردانیت به کشور خیانت کردی، سایتهای خارجی همشون ضد نظام و کشورن» من خیلی آرام پاسخ دادم که: «در هر صورت کسی در ویکیفا حق نداره مطالب منبع دار رو بدون طرحش تو صفحه بحث پاک کنه و اگر بکنه بازگردانی میشه» و گفت: «تو با بازگردانیت این پیام رو رسوندی که اون خبرگزاریها رو قبول داری» و من گفتم: «بازگردانی من طبق قوانین ویکیپدیاست و ربطی به عقیده من نداره، من حتی اگه فکر کنم چیزی اشتباه هست ولی طبق قوانین ویکیپدیا نیاز به بازگردانی داشته باشه. طبق قانون بیطرفی ویکیفا، اون رو واگردانی میکنم» بعد به صورت تهدیدآمیزی گفت: «ما ازت میخوایم که به حرفهامون گوش کنی و کمک کنی که بخشهایی از اون مطلب رو پاک کنیم وگرنه برات پرونده درست میشه» و من گفتم: «من متاسفم چون این کار از دستم بر نمییاد و طبق ویکیپدیا:تهدید قانونی ممنوع من باید در فضای ویکیفا با شما صحبت کنم» با خداحافظی گوشی رو قطع کردم.
من شک کرده بودم که آن افراد اصلاً از اطلاعات باشند چون هر کسی میداند که حتی مدیر اصلی ویکیپدیا هم نمیتواند بدون رایگیری یک مطلب منبعدار را از ویکی حذف کند. با این وجود سریع به یکی از مدیران ارشد ویکیفا -که از دوستان خوب من هست- پیام دادم و تمام تاریخچه ویرایشهایم را از صفحهٔ نامداری حذف کردم. فردای آن روز بابا با من تماس گرفت. من نمیدانم که چطور، اما آنها شمارهٔ همراه و محلکار خانوادهٔ من را پیدا کرده بودند و در تماسی تهدیدآمیز گفته بودند که اگر پسرتان با ما همکاری نکند برایش پرونده درست میشود و حتی این قدرت را داریم که از دانشگاه اخراجش کنیم. من به بابا گفتم که حرفشان را باور نکند اما اون نگران بود. از من درخواست میکرد که همکاری کنم و من میگفتم که اصلاً کاری که میخواند دست من نیست و حس میکنم چیز بیشتری از درخواستی که در حال حاضر دارند در ذهنشان هست. اما در خیال خودم شک داشتم که از اطلاعات باشند.
این تماسها به خانوادهٔ من روزها طول کشید تا روزی که من یک Email بلند و بالا دریافت کردم. فرستندهٔ Email ادعا کرده بود که سجاد عبادی(شوهر آزاده نامداری) است. بعد از رد و بدل شدن چندین Email تصمیم گرفتیم تا با هم یک ملاقات حضوری داشته باشیم. اون نشانی محل کارش را داد تا من بیایم اما من گفتم که یادتان باشد؛ شما با من کار دارید نه من با شما، پس شما باید بیایید دانشگاه من تا با هم ملاقات داشته باشیم. ایشان هم در کمال ادب قبول کردند.
فردای آن روز آقای عبادی با یک ماشین مدلبالا به دانشگاه ما آمدند. ماشین از تمیزی برق میزد چه بیرون و چه داخلش. ماشین آنقدر تمیز و زیبا ندیده بودم. در صندلی عقب یک جایگاه بچه تعبیه شدهبود که حتماً جای دخترشان گندم بود. من در آن ماشین زیبا نشستم و با آقای عبادی هم صحبت شدم. ایشان بسیار مؤدب و محترم بودند. یک انسان خلیقِ ارجمند. سخت است بگویم که در آن زمان کم چقدر از ایشان خوشم آمد انگار که اگر همسن بودیم دوستان خوبی برای هم میشدیم.
به سمت خوابگاه راهی شدیم و در بین راه با هم صحبت کردیم، گفت که گرفتار شدهاند. سپاه به آنها گفته از اجتماع دور باشند تا آبها از آسیاب بیفتد و انگار که در قرنطینه هستند. گفت که سپاه Email من را دادهاست (البته من هنوز شک دارم که سپاه یا اطلاعات باشند) و گفت که ما را تحت فشار گذاشتهاند. گفت که آن نوشیدنی که در دستان ما بود آبجو بود اما آبجو غیرالکلی هم داریم و خبرگزاریها بدون اشاره یا اثبات بر الکلی بودن یا نبودن آن تنها مینویسند «آبجو» و مردم هم فکر میکنند چون آبجو هست حتماً الکلی بوده. من گفتم که تنها کاری که میتوانم بکنم این است که به مدیران ویکیفا این حرف را منتقل کنم و شما هم لطفاً بگویید که دست از سر خانواده من برداند چون خودشان هم دیگر فهمیدهاند که چیزی از من گیرشان نمیآید. بعد از آن که با هم یک سلفی گرفتیم از ماشین پیاده شدم.
شمارهشان را گرفتم. اول از همه دو مقاله برایشان فرستادم تا متوجه شوند تحت فشار گذاشتن ویکی برای حذف یک مطلب چقدر میتواند خطرناک باشد. دو مقاله اثر استرایسند و ایستگاه رادیویی پیر-سور-اوت بود. بعد از کمی صحبت از هم خداحافظی کردیم.
خانواده من در این مدت به شدت تحت فشار بودند. من اما خوشحال بودم بسیار خوشحال، چون یک اتفاق خاص در زندگیام افتاده بود؛ آنهم چقدر هم خاص.
عید رو به این وبلاگ و تمام خوانندههاش تبریک میگم : ) عید برای من پر از خاطره و خوشی هست و امیدوارم برای شما هم همینجوری باشه.
بهترین عیدیای که میتونم بدم این آهنگ بهارانه از یکی از بهترین موسیقیدانهای ایرانیمونه.
بشنویم، رقص بهار از شهرداد
دریافت
حجم: 3.36 مگابایت
امروز فهمیدم که ۷ و ۸ فروردین کنسرت یکی از نوازندههای محبوب من لئو روخاس هست(سایتها به اشتباه روجاس مینویسند، «j» در اسپانیایی «خ» تلفظ میشود مثل Víctor Jara که ویکتور خارا تلفظ میشود).
من سهچهار سال پیش با روخاس آشنا شدم فکر کنم یک بار در یک برنامهٔ استعدادیابی هم دیده بودمش. در آن زمان سازهای بادی سرخپوستیای که استفاده میکرد برای من تازگی داشت. سازهایی مثل موسیقار* سرخپوستی یا یک فلوت بزرگ سرخپوستی که هنوز اسمش را نمیدانم. برای همین پیگیر کارهایش شدم. در بین کارهایش یک کار بسیار دلنشین بود. یادم است آن روزهای اولی که گوشش میدادم باورم نمیشد آهنگی به این زیبایی را میشود یا چند نی چوبی زد.
بشنویم، El Condor Pasa(کاندور* عبور میکند) از Leo Rojas
دریافت
حجم: 4.49 مگابایت
*موسیقار: دستهای از نی که به ترتیب اندازه به هم بسته شدهاند.
*کاندور: نوعی کرکس است.
پ.ن: البته من بعدها فهمیدم که اصل این موسیقی مال خودش نیست و از آهنگی به همین نام گرفته. در هر صورت با این که کارش کپی بود اما نسخهبرداری خوبی کرد.
آهنگ اصلی را بشنویم، El Condor Pasa(کاندور عبور میکند) از گروه Simon & Garfunkel
دریافت
حجم: 9.9 مگابایت
بهروزرسانی: بیشتر از یک سال بعد از انتشار این پست متوجه شدم که حتی گروه Simon & Garfunkel هم این آهنگ را کاور کرده بودند. اصل این آهنگ برای کشور پرو هست که بیشتر از صد سال پیش یعنی در سال 1913 و توسط دنیل آلومیا روبلس(Daniel Alomía Robles) ساخته شده. میتونین ویکیپدیای انگلیسی این آهنگ رو ببینید. و به اصل این آهنگ در یوتیوب گوش بدین.
نمیدونم چی شد که من و خواهرم تو ماشین کلکل آهنگ عربی انداختیم و قرار شد بابا تصمیم بگیره کدوممون آهنگ عربیای که انتخاب میکنه بهتره. خواهرم آهنگ «آه ونص» از نانسی عجرم رو انتخاب کرد و من آهنگ «معاک قلبی» از عمرو دیاب.
بابا آهنگ خواهرم رو به عنوان برنده انتخاب کرد و پانیذ هم گفت که آهنگ من رو دوست نداره، شما هم شاید دوست نداشته باشید؛ من اما خیلی دوستش دارم. جزء آهنگهای موردعلاقمه به شدتی که شاید یک روز تمام از صبح تا شب مدام بهش گوش داده باشم.
عمرو دیاب، این خواننده مصری، از مشهورترین خوانندگاه عربه و یکی از تاثیرگذارترین خوانندگان در ترویج سبک مدیترانهای*
بشنویم. معاک قلبی(قبلم با توست) از عمرو دیاب
*سبک مدیترانهای: تلفیقی از موسیقی عربی و موسیقی پاپ غربی است. شاید این ترانه از عمرو دیاب یکی از بهترین مثالها برای این سبک باشد. ترانهٔ نورالعین(نور چشم)
دریافت
حجم: 6.69 مگابایت
دریا دریا تباین است میان مکانی که ایستادهام و قلهای که گمان میکردم خواهم ایستاد. دبیرستانی بودم، آن روزها که حقیقت بر دیوار آرزوها تکیه دادهبود اما رفتهرفته خود را تاراند تا هر چه بیشتر از خواستهها فاصله بگیرد و من دانشگاهی شدم. انگار که بهار دبیرستان، تابستان و پاییز را نادیدهگرفت و صاف به زمستان رسید. من را با وعدهٔ آینده به دانشگاه آوردند، نگذاشتن رشتهای که دوست داشتم را بروم و حالا بعد از چهار سال حس میکنم که هیچ آیندهای در انتظارم نیست، تنها به گذشتهام اضافه میشود.
من در اینجا یک عدد بیشتر نیستم. تمامم در عدد خلاصه میشود. مگر تمام آن شب بیداریها، تمام آن زندگیای که نداشتم، فدا کردن تکتک ثانیههای عمرم، در یک عدد کوچکتر از بیست جا میگیرد؟ سالبهسال عمرم در زمستان سپری میشود و تمام لحظاتی که اسمشان جوانی بود اما جوانی نکردم. اینها را چطور در یک عدد نشان میدهند؟ این عدد برای من عدد بالایی بود اما مرا خوشحال نمیکرد. گرچه که بعضی با این عدد خرسند میشدند.
بعضی ایمان دارند که بهار در خارج کشور است. من اما حس میکنم که هیچ آیندهای در انتظارم نیست، تنها به گذشتهام اضافه میشود. میترسم زمانی که جوانی دستخداحافظیاش را برایم تکان داد؛ من در کشوری غریب دوان دوان به سمت اولین انسانی که میبینم بروم و بپرسم: «پس این بهار کجاست؟» و او نگاهی حزنانگیز به من بیافکند و بگوید: «فقط تو خواب بودی، بهار آمد و رفت»
پ.ن: وقتی بچه بودیم همهٔمان در یک مسیر قدم میزدیم ولی با کفشهای متفاوت، در دانشگاه اما در یک ساختمان هستیم با چشماندازهایی متمایز.
فهمیدم بخش «ترانهها» تقریباً خالی هست. تصمیم گرفتم کمکمک پرش کنم، شاید کسی ترانه رو بیشتر از بیکلام دوست داشت.
این ترانه توسط یک خوانندهٔ فرانسوی-کانادایی خوانده شده.
بشنویم Tu trouveras(پیدا خواهیدکرد) از Natasha St-Pier
گاهی وقتها که شکست میخوردم، بابا جملهای از سارتر را برایم میگفت: «یه معلول اگه قهرمان دو المپیک نشه، تنها خودش مقصره». من این جمله را قبول نداشتم، هنوز هم ندارم؛ اما افرادی بودندهاند که ورای قبول داشتن یا نداشتن من، با جملات و آرزویهایی مشابه به محقق شدن این جمله کمککردهاند. بگذارید شما را با یکی از این جملات مشابه آشنا کنم.
سری به وبگاه کارخانهٔ فیروز بزنید. میتوانید صفحهٔ دربارهٔ مااش را هم ببینید. در نگاه اول به نظر یک کارخانهٔ معمولی میآید، نه؟ هیچچیز متفاوتی در وبگاهش نوشته نشده و روی جلد محصولاتش هم کلمهٔ متفاوتی نیست. پس بهتر است بگویم مدیر این کارخانه یک معلول است و هشتاد و سه درصد کارکنان این کارخانه را معلولینی تشکیل میدهند که شاید امید به هیچ کاری نداشتند چون حتی خانههای برخیشان هم در این کارخانه تهیه شده. این در حالی هست که این کارخانه هیچگاه آنها را «معلول» نخواند. آنها را به چشم یک فرد مانند بقیه نگاه میکند پس هیچ اشارهای از معلولین در سایتش نکرد، هیچ نشانهای بر روی محصولاتش نگذاشت، با آن که میتوانست هیچ گاه از این حقیقت برای تبلیغ کارخانهاش استفاده نکرد، با آن که میتوانست هیچ معافیت از مالیاتی نگرفت چون باور داشت آنها چیزی کمتر از بقیه ندارند که بخواهد معاف شود، و در نهایت حقوق کارکنانش را هم مطابق با معیارهای وزارت کار میدهد با آن که به دلیل معلول بودن آنها باید حقوق کمتری دریافت کنند.
در کارخانهاش افراد کمبینا و نابینا نیز کار میکنند و جالب آن است که نهار اگر ماهی باشد، آنها تیغهای ماهی را با چشمهایی که نمیبینند در میآورند تا معلولینی که توان در آوردن تیغها را ندارند بتوانند غذا بخورند. تلفنچیاش دست ندارد اما میتواند با پایش تلفن را بردارد. جوشکارش یک دست بیشتر ندارد. و مسئول بستهبندی چه نیازی به پا دارد؟
سید محمد صاحب این شرکت از آرزویش میگوید: «دوست دارم روزی برسد تا زمانی، والدینی فرزند معلول خود را میبینند با خود بگویند: «من میخوام بچم قهرمان پارالمپیک بشه»» شبیه جملهٔ سارتر است، این طور نیست؟
این روزها که بحث ولنتاین هست بهتره که بگم حدوداً شش سال پیش این آهنگ رو در یک مجموعهٔ مناسبتی ولنتاینی پیدا کردم. انقدر ازش خوشم اومد که وقتی که در نوزدهسالگی اولین تلفن همراهم رو گرفتم به اولین زنگ تماسم تبدیل شد. نمیدونم چرا! ولی این آهنگ جزء کارهای ناشناختهٔ بریکمن هست و اگه تنها با اسم نوازندهٔ بخواین پیداش کنین کار راحتی نیست، چون حتی در بیستوپنج آهنگ اول گوگل هم نمییاد.
بشنویم Serenade(سرناد*) از Jim Brickman
دریافت
حجم: 4.08 مگابایت
*سرناد: آلمانی است، به ترانه ای میگویند که عاشق پای پنجرهٔ معشوق مینوازد و میخواند.(با تشکر از عصیفیر)
بعد از برف سنگین تهران و خوابگاه برفی و آدمبرفیها و برفبازیهامون؛ گوش دادن به یک نوای زمستانی میچسبه.
بشنویم Winter Sonata(سونات* زمستان) از Yuriko Nakamura
دریافت
حجم: 6.85 مگابایت
*سونات: یک نوع ساختهٔ موسقیایی است.
پ.ن: این موسیقی در اصل برای ترانهٔ متن from the beginning till now(از آغاز تا کنون) از سریال کرهای Winter Sonata نواختهشد که در این سریال شهرت زیادی پیدا کرد.
امروز این پست وبلاگ نیمهابری را خواندم. تکتک جملات این پست را حس میکردم و آن احساسات باری دیگر بازگشت و تکهتکهام کرد. این پست من را یاد خیابانی انداخت.
خیابانی خالی نزدیکی خوابگاه ماست؛ انگار دوست دارد که خالی بماند. هر وقت که دلتنگ میشدم، خلوتش را میشکستم و قدم قدم در مسیر کوتاهش قدم میزدم. گاهی در سکوتش آهنگی میگذاشتم تا تسکینی باشد بر لحظاتی که فهمیده، جای یک نفر خالیست.
و این خیابان من را یاد یک آهنگ میانداخت. آهنگی که دربارهٔ خیابانی هم رنگ، اما در کشوری دور نواختهشده.
بشنویم An Empty Street In Prague(خیابانی خالی در پراگ) از Kathryn Kaye
دریافت
حجم: 4.54 مگابایت
با تمام بدنش گریه میکرد؛ آدمبرفیای که عاشق آفتاب شدهبود.
این داستان خیلی کوتاه رو سهسال پیش در این پست اینستا نوشتهبودم. حقیقتش ایدهاش را از این شعر گروس عبدالملکیان گرفته بودم:
به شانهام زدی، تا تنهاییم را تکانده باشی.
به چه دل خوش کردهای؟
تکاندن برف از شانههای آدمبرفی!
امروز، در کنار ساحل، وقتی دریا هنوز آنقدر موّاج نبود که صدایی جز پژواک برخورد آب میان غارهای کوچک سنگی ساحلی به گوش نرسد، این آهنگ را گذاشته بودم و بسیار لذتبخش بود.
بشنویم Ena fili(یک بوسه) از Haris Alexiou
دریافت
حجم: 5.67 مگابایت
در ایران، این خواننده یونانی بیشتر برای کپی بعضی آهنگهای ایرانی از آهنگ معروفش To tango tis Nefelis(تانگوی نفلی) شناختهشده است.
دریافت
حجم: 3.84 مگابایت
امروز دیدمت، بی آن که دیده شوم.
دست خودم نبود، تو تنها کسی هستی که هیچگاه چشمانم از پیداکردنش در میان شلوغی باز نمیایستد. باورت نمیشود اما حس کردم که چقدر دلم برای نداشتند تنگ شده. احمقانه نیست دل برای نداشتن کسی تنگ شود؟ دلتنگِ نبودنِ کسی هم مگر میتوان بود؟ نمیدانم، فقط میدانم که اندازهٔ لغتی که در هیچ لغتنامهای نیست دلتنگ شدم. سنگین از ثقل کلماتی که حتی نمیشود یکجا برای یکنفر تعریفشان کرد. قلبم برای باز شدن از این دلتنگی تا همین الان میتپد. هشت ساعت است که بیوقفه میتپد، تمام راه میتپید. در میان راه چند لحظه ایستادم و دستم را فشار دادم روی قلبم تا باور کنم که هنوز سر جایش مانده و جایی پرت نشده باشد روی زمین، اما نبود.
باز برای باری دیگر به غمگینترین نقطهٔ دانشگاه سری زدم. صندلیای که تو اولینبار، بر روی آن بودی.
وقتی که به ابتدایی رفتم؛ برای اولین بار فهمیدم نمره چیست. قبل از آن در برگههای امتحانی تنها خوب؛ بد؛ عالی؛ را دیده بودم که گاهی چندین صدآفرین اضافی هم به پایش چسبیده شده بود. اما ابتدایی فرق میکرد. یک عدد را بالای برگه مینوشتند و میگفتند که نمرهات این است. دیگر خبری از خوب؛ بد؛ عالی؛ نبود، ولی میشد فهمید اگر بیست شوی یعنی همان «عالی» و هر چیزی پایینتر از آن دیگر عالی نیست. بیست گرفتن همانقدر که عالی گرفتن لذت میداد، لذتبخش بود اما لذتبخشتر از آن جایزههایی بود که به بیستها میدادند. جایزهها عموماً کارت تلاشهای یک تا ده امتیازی بودند. بابا تا فهمید به بیستها جایزه میدهند گفت که از این به بعد اگر نمرات خوبی بگیرم پیش خودش هم جایزه دارم اما شرطش این بود: «من به هیجده تا نوزده جایزه میدم، از اون بیشتر جایزه نداره». یادم هست من و خواهرم همش بابا را مسخره میکردیم و میگفتیم که دیوانه شده. آخر بیست گرفتن که سختتر است! چرا باید به هجده جایزه بدهد؟ اما جایزههای بابا به مراتب بهتر از جوایز مدرسه بود پس من از سال دوم ابتدایی به بعد تمام تلاشم را میکردم که هجده بگیرم و هجده هم میگرفتم. هر امتحانی را با چند اشتباه عمدی هجده میکردم و بعد از نمره تند و تند میآمدم پیش بابا و میگفتم: «ببین هیژده شدم جایزمو بده» و من اینطور نمرات ابتداییام را هجده شدم.
راهمان که به راهنمایی باز شد؛ هنوز هم بابا را سر عشقش به هجده مسخره میکردیم. اما این بار قانون جدیدی آمده بود. همان وقت که فصل امتحانات شروع میشد. یعنی از اولین روز تقویم امتحانات تا آخرین روز آن تقویم، درس خواندن ممنوع بود. امتحانات که شروع میشد بابا ما را هر روز میبرد به پارک، رستوران، جنگل، کافی شاپ و هر کجا که میشد تفریح کرد و ما مجاز به هر کاری بودیم جز درس خواندن. من گاهی ناراحت میشدم چون نمرات درسهای عمومیام خیلی کم میشد. میگفتم: «من اگه شب امتحان بخونم کارناممو بیست میشم» در جواب همیشه با خنده میگفت: «بیست به چه دردی میخوره؟ هیجده جایزه داره» و ادامه میداد: «وقتی شب امتحان یک کتاب کامل رو میخونی، فقط به درد نمره امتحان فردات میخوره و همش یادت میره، پوچه» من میگفتم: «خوب یه شب میخونم و بیست میگیرم» پاسخ میداد: «یه شب نمیخونی، یه شبتو نابود میکنی. ما هم از تو بیست نمیخوایم پسرم» و تأکید میکرد: «این نمرهها فقط یه عددن. هیچ وقت و هیچ جای زندگیت نمرات مدرست به کارت نمیآن» و من در راهنمایی باز کارنامهام هجده بود.
این داستان در دبیرستان هم ادامه داشت و من بدترین نمرات را در درسهایی مثل جغرافیا یا دین و زندگی میگرفتم با این که دانش جغرافیای و دینی من شاید تنها در روز امتحان با بچهها تفاوت داشت، نه قبل از آن و نه بعد از آن تفاوتی نمیکرد. درسها را در طول ترم میخواندم چون میدانستم که وقتی امتحانات شروع شود دیگر وقت درس خواندن نیست. از راهنمایی نمرات درسهای اختصاصیام بالا بود و بابا هم به من افتخار میکرد. یادم هست که هر بار سر موفقیتهای تحصیلی میگفت: «پسرم، درس خودت رو بخون. سعی نکن اول باشی» و این سخن از پرتکرارترین سخنهای سال دبیرستان من بود. وقتی امتحانات نهایی سال سوم شروع شد -چون نمرات این امتحانات مهم بود- من برای اولین بار روز قبل از امتحان خواندن را تجربه کردم و دیدم که چقدر راحت میشود روز قبل از امتحان خواند و عمومیها را بیست آورد. اما جز سال سوم، کارنامه بقیهسالهایم هجده میشد.
وقتی وارد دانشگاه شدم بابا را بیشتر فهمیدم. فهمیدم بابا تمام ابتدایی به هجدههای من جایزه میداد تا بفهمم که عدد بیست مقدس نیست. من یک عدد نیستم و بیستها هویت من را نمیسازند. نمیخواست من اول باشم. دوست داشت درس را برای درس بخوانم نه نمرهاش. خوابگاه که آمدم بعضی وقتها از بچهها میپرسیدم که چقدر از آن درسهای عمومی که شب امتحان میخواندند یادشان است. چقدر از درسهایی مثل حرفهوفن و جغرافیا و آمادگیدفاعی و حتی دینوزندگی که سال کنکور آن همه خواندنش یادشان است و به دردشان خورده. جوابشان در بهترینحالت «خیلی کم» بود و من فهمیدم که چقدر خوشبخت بودم که آن زمان جای آن که شب امتحان بخوانم. بابا ما را گردش میبرد و با ما بازی میکرد و چقدر نمرهٔ کارنامهٔ حرفهوفن راهنمایی من بیارزش است. این روزها شب امتحانات عمومی که میشود. وقتی که حس میکنم دارم برای نمره میخوانم کتاب را میگذارم کنار. بعضی استادها در درسهایی که به هیچ وجه به حرفه آینده من مربوط نیستند تکالیف بسیار سنگینی میدهد. من به نمره نیاز دارم اما تا یاد بابا میافتم انجامشان نمیدهم. به چشم دیدم که چقدر راحتتر از بسیاری از دوستانم زندگی میکنم و من در دانشگاه، هنوز هم. هنوز هم هجده هستم.
چند شب پیش یک امتحان بسیار حفظی داشتم و باید پنج اسلاید حفظی و فشرده را حفظ میکردم. درسی نبود که بخواهم یادش بگیرم چون آیندهٔ کاری من در آن نبود. خیلی سخت داشتم پیش میرفتم. میدانستم که بعد از امتحان تمامشان یادم میرود و این خواندن تنها برای نمره است. به بابا زنگ زدم. گفتم: «بابا من از خودم راضی نیستم. من امشب دارم یک سری حفظیجات به درد نخور رو حفظ میکنم برای امتحان فردا فقط هم برای نمره. خیلی از خودم ناراحتم» بابا از پشت تلفن گفت: «پسرم. ما شب امتحان نمیخونیم که بهمون سخت نگذره. تو که با این افکار و سرزنشت داری به خودت سختتر میگیری». و من اون شب فهمیدم که حتی هنوز هم بابا را کامل نفهمیدم. سه اسلاید از پنجتا را خوانده بودم. دیگر ادامه ندادم و فقط فکر کردم به ابتدایی؛ راهنمایی؛ دبیرستان…
گاهی با خودم فکر میکنم که من تا آخر عمرم هجده خواهم گرفت. اما میدانید این عالی است. چون هجده جایزه دارد، نه بیشتر.
دیروز بود، ساعت هنوز شش هم نشده بود وقتی که مامانم به من پیامک داد که اپلیکیشن imo را نصب کنم تا بتوانیم راحتتر با هم چت تصویری داشته باشیم. نمیتوانستم. ازش عذرخواهی کردم و گفتم که فردا امتحانی هست و کل روز پیش بچهها درس میخوانیم. حقیقتش برای این بود که لپتاب سالمی نداشتم که خودم بخوانم و مجبور بودم پیش بچهها باشم. مامان دلش قرص شد وقتی قول دادم که حتماً فردایش در imo تماس میگیرم.
اما تمام امروز هیچ حواسم به مامان نبود، هیچ. وقتی هم که یادم آمد شب شده بود و دیگر زمانی بود که یا خواب بودند یا داشتند میخوابیدند. من فقط از خودم ناراحت بودم و بیست دقیقه تمام به آهنگی گوش کردم که یاد آور اشتباه امروزم باشد. شاید از نام آهنگ بفهمید چرا.
بشنویم Me Va Noi Ay(مادر و جایی که اوست) از Xuan Hieu
دریافت
حجم: 3.82 مگابایت
امشب نتونستم بخوابم. رفتم به حیاط خوابگاه و باز گریم گرفت. گریههامو قبلا کرده بودم، چند روزی بود که داشت فراموش میشد اما امشب برای اولین بار به یک دوستی ماجرا رو گفتم؛ چون فکر میکردم بهش کمک میکنه. اصلاً نمیدونم چرا! ولی تا امروز سکوت کرده بودم و مثل یک بازیگر ناراحتیم رو پنهان میکردم. شما احتمالاً قضیه رو شنیدین اما ربطش رو به من نمیدونین. در هر صورت بذارین فعلاً تو دل خودم باشه.
این چند روز برای آروم شدن به این آهنگ گوش میدم. آهنگی که کولیانیا(Colaiannia) برای سوگی مشابه نواخته. وقتی پدرش رفت این آهنگ رو ساخت و نمیخواست هیچوقت این آهنگ پخش بشه و فقط بین خودش و پدرش بمونه. اما نتونست در مراسم تدفین پدر این آهنگ رو به صدا در نیاره و وقتی این صدا در کلیسا پیچید، کم کم به کل جهان سفر کرد.
بشنویم Tears for Dad(اشکهایی برای پدر) از Louis Colaiannia
به قول دوستی: «ارتباط اسامی متن به افراد واقعی، همانقدر واقعی است که ارتباط آغاسی تنیسور به آغاسی لب کارون»
میدانستم که شب راهیست. چند ساعت بعد برای دفاع از پروژهٔ کاریاش راهی اصفهان بود. سفری یک روزه و سخت. اما میشد فهمید چیزی بیش از این سفر او را از درون میجود، آن روز مدام دور خودش میچرخید.
سهراب از بچههای خوب خوابگاه است، کافیست چند ساعت کنارش باشی تا ببینی چقدر یک پسر میتواند احساس داشته باشد. شعر میگوید، برای ماه نامه مینویسد، اشیاء را زیبا میبیند و آنچه زیباست را زیباتر. به تازگی میخواهد ساز یاد بگیرد و یک پیانو خریده است، اما همیشه پیانواش دست من است. در حال نواختن همین پیانو بودم که صدایم زد: «پیمان».
انگشتانم ایستاد؛ اما صدای پیانو هنوز در فضا محو نشده بود. به سمتش چرخیدم. چهرهاش غمگین بود، انگار همین چند لحظه پیش ناامیدی را از نزدیک ملاقات کرده. گفتم: «سهراب، چی شده؟»، گفت: «مریم نامزد کرد». پاسخاش کوتاه بود. با این حرفش صدای پیانو آهسته رفت و بعد حروف دیگرش آمد: «الان فهمیدی چرا امروز هی دور خودم میچرخیدم؟»
مریم دوست دختر سابق سهراب بود. دو سال بود که با هم بودند و دو ماهی میشد که نه. شرایط گویا بود که سهراب هنوز دوستش دارد، تمام بدنش سخن میگفت. فهمیده بودند که بیهم خوشبختترند اما هنوز برای سهراب تفهیم نشده بود. هر بار که با هم دعوا میکردند تمامش یک قلب عاشق میشد و بر میگشت، اما این بار یک قلب عاشقتر جلویش را گرفته بود و نمیخواست دیگر مریم را از این خستهتر کند. تمام این حرفها با این وجود هست که اغلب تقصیر مریم بود. من در آن لحظه به چهرهاش نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم: «چطور پسرهای خوب، شانسهای بد دارند؟ چرا دخترهای خوب به سمت خوششانسها میروند؟» و وقتی دیدم که سوالاتم، جوابهایم را دادند؛ به سمت سهراب رفتم و دستش را گرفتم.
از او پرسیدم: «میتونم برات کاری کنم؟». به من لبخندی زد، سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: «آره». پاکتی را از پشت سرش در آورد، به من داد و گفت: «پیمان، وقتی برگشتم دیگه نمیخوام این پاکت رو ببینم». دیدم که صدایش میلرزد، چشمانش شبنم شده بود. بغلش که کردم زد زیر گریه. من محکمتر در آغوشش گرفتم و چه تکرار غمانگیزی بود؛ وقتی که مدام میگفتم: «درست میشه، درست میشه، درست میشه».
گریهاش که تمام شد؛ اشکهایش را پاک کرد و از آغوشی که بوی تن او را گرفته بود رفت. در را که بست؛ پاکت را باز کردم. در پاکت یک نقاشی از صورت سهراب بود. در لای کاغذ تا خورده، عکس یک دختر بچه را یافتم، و در کنار آن، چندین تار موی بلند.
در پرمشغلهترین روزهایم، اینترنت را قطع کردهاند. سه روز است. چشمانم به اجاق گاز خیره، کارهای ناتمام را میشمارم. میخواهم بیخیالش شوم؛ کتاب جبر خطی را بر میدارم تا چند مسئله حل کنم؛ یک هو باز یادم میافتد که اینترنت قطع شدهاست. اینترنت را هم ممنوع کردهاند. تا صدایی در آمد دهانش را دوختند و سه روز کار نکرده را روی شانههایم انداختند.
برایم چیز جدیدی نیست. تا خاطرم هست پر از ممنوعیات بودهام. از همان بچگی. کودکی بیش نبودم که روسری خالهام را کشیدم. گفتم وقتی بیرون میروی نگذار، زشتت میکند. خندید و گفت دست من نیست؛ ممنوع است. با پدر به شهر مادریم رشت میرفتیم. نزدیک ایست بازرسی صدای نوار را کم کرد. گفتم چرا؟ گفت آواز زن ممنوع است. پلیسها ریختند به خانه ما؛ ماهوارههایمان را شکاندند؛ گفتند ممنوع است. چندی بعد کامپیوتر خریدیم. وارد اینترنت شدم، هیجانزده در گوگل سرچ کردم car، سایتها یکی در میان ممنوع بودند. معلم پرورشی به ما گفت فیلمهای هالیوودی ممنوع است. وقی دختر عمویم را گرفتند، فهمیدم اگر با جنس مخالف در خیابان راه بروی، ماموری میآید و میپرسد؛ اگر محرم نباشید ممنوع است. در بلاگفا و رزبلاگ وبلاگ داشتم، ناگهان گروه گروه ممنوعمان کردند. در دبیرستان -زمانی که تقریباً تمام بچهها خودیی میکردند- معلم دینی هوار میکشید که ممنوع است. چند سال بعد دیدم که با ی که ممنوع است میروم در یوتیوبی که ممنوع است درس بخوانم و با تلگرام ممنوع با مامان صحبت میکنم. حالا هم شاید دارم حرفهایی را مینویسم که ممنوع است.
خسته شدهام. دیگر نمیکشم. روانم تا خرخره از ممنوعیت پر شده. من مرد این سرزمین نیستم، غریبم. باید بروم. باید فرار کنم از این همه ممنوعیت. باید خانهای در آن سوی شیب بسازم. و خواهم ساخت.
بشنویم Forbidden(ممنوع) از Rob Costlow
دریافت حجم: 10 مگابایت
من از توئیتر خوشم نمییاد. شاید روزی دربارهٔ توئیتر و اثرات مخربی که میتونه برای شخصمون داشته باشه بنویسم، اما در خلاصه من از جایی که بیشتر از گفتوگو فحشکاری و حمله ببینم نفرت دارم. گرچه وقایع روزهای اخیر اوقاتم رو تلخ کرده اما باز سری به توئیتر نزده بودم، تا دیروز. دیروز که در گروه دانشگاهی تگرام، ویدئویی رو دیدم از مأموران ضد شورش ایران که دارن شیشههای آپارتمان مردم رو میشن! بعد از اون به توئیتر رفتم تا ببینم چه خبره. چی بگم سراسر غم بود. هم بانکها و پمپ بنزینهای سوخته غم داشت هم اون پلیسهایی که از بالای استانداری با کلاش به مردم شلیک میکردن. دیدن سرهای گلوله خورده و نوجوانهای کشته شده مگه چیزی جز داغ تازه میکنه؟ اما اضافه بر تمام اینها وقتی بود که نظرات زیر بعضی توئیتها رو میخوندم. موج موج سلطنت طلب! گروه گروه ستایش پادشاهی و کیلو کیلو فحش به افراد مخالفش. توهین سرریز شده بود. دین سلطنتطلبی! من با خودم میگفتم «کی این همه سلطنتطلب بین ما جا شدن؟» و بعد به تصویری که اونها از گذشتهایران درست میکردن نگاه میکردم. دروغ بود! تصویری سراسر دروغ. تصویری که روز من رو از همون هم تلختر کرد.
مشکل من با پادشاهی، بد بودن یا خوب بودن شاه قبلی نیست. حتی اگه شاه قبلی بهترین حاکم کل تاریخ هم میبود من با پادشاهی مخالف بودم چون این ایده که تمامی مملکت و مردمش برای تمامی عمر به فردی برسه چون بابا ننش شاه بودن انقدر برام بیمنطقه که حتی نمیدونم چطور باید نقدش کرد! اگر شاهی خوب باشه نمیشه تضمین کرد که جانشینش هم خوب خواهد بود. این ایده همون قدر برام احمقانست که من بگم «فقط کسی میتونه حاکم باشه که اول اسمش «پ» داشته باشه». گرچه که بیشک این حرف احمقانست و «پ» داشتن اول اسم هیچ ربطی به لیاقت فرد نداره، اما باز هم افراد زیادی در کشور با اول اسم «پ» هستن و این ایده بارها بهتر هست از «فقط کسی میتونه حاکم باشه که باباش شاه باشه».
ولی جدا از اینها من در وقتهای خالیم برای تفریح کمی تاریخ خوندم. هم کتاب پاسخ به تاریخ شاه رو خوندم و هم کتاب خاطرات فرح رو. کتاب گفتوگوهای فالاچی رو هم خوندم. خیلی از این صحبتها و کلیشههایی که دربارهٔ شاه زده میشه کاملاً اشتباهه. با خوندن کتابهای خودشون و خاطرات خودشون میتونید ببینید! مردم گذشتهای دروغین برای خودشون ساختن تا از حال ناخوشآیندشون فرار کنن. روزی آدما از شاه شیطان میساختن و امروز دارن تبدیل به الاهش میکنن. الاههای که واقعی نیست.
مثلاً چیزی که خیلی میبینم اینه که وضع اقتصادی ایران خیلی خوب بود، تورمم وجود نداشت و فقیرم نداشتیم! این کاملاً اشتباهه (گرچه بهتر از وضع الان بود!). ایران سالها با فروش نفت ثروت زیادی به دست آورد؛ ولی از علتهای اصلی انقلاب سالهای آخر بود که فروش نفت کم شده بود و تورم شدیدی اتفاق افتاد. تو شعرها و نوشتههای اون زمان میتونید ببینید که از تورم و فقر و گرانی گلایه میکنن و همین باعث میشه که شاه به بازار فشار بیاره و بازاریها به انقلاب بپیوندن. درسته که ایران بعد از فروش نفت ثروت خوبی به دست آورده بود. اما این ثروت به نحوه خیلی بدی توزیع شده بود و طوری بود که عدهای خیلی ثروتمند بودن و کلی از مردم فقیر.
بعد از اون دید فمنیستی مردم به شاهه. من کاملاً قبول دارم که وضع آزادی ن در زمان شاه قابل مقایسه با محدودیتهای فراوان ن در این عصر نیست! اما وقتی دربارهٔ شاه صحبت میکنیم باید بگم شاه فرد برابر بینی نبود و زنها رو پایین میدونست. یادمه وقتی داشتم مصاحبه اوریانا فالاچی رو میخوندم حرفهای شاه پیدرپی متعجبم میکرد. یکی از اونها وقتی بود که صراحتاً گفت که زنها پایینتر از مردها هستن. خوب یادم نیست ولی اینو یادمه که گفت اصلاً حتی تو آشپزی هم نمیتونن کاری بکنن و ارزشی بیافرینن و فقط وقتی ارزش دارن برای مرد جذاب باشن. خودتون میتونین برین مصاحبش رو بخونین کتاب خیلی خوبه و توصیه میکنم.
بدتر از اون سلطنتطلبان اسلامستیزی هستن که میگن هر فرد مذهبی لایق مرگه و در سلطنت ما ایران باید از اینا پاک بشه! باور کنید شاه یک فرد به شدت مذهبی بود. شاید هم یک مذهبی خرافی و متوهم! در حرفهاش بارها به دینش و اسلام اشاره میکرد و حتی مکه هم رفته و قسمت خوبی از حرم الرضا کار اونه (و حتی مرکز بهاییها رو هم تخریب کرده). ولی بیشتر از اون، یادمه تو کتاب خاطرات خونده بودم که فکر میکرد وقتی بچه بوده امام زمان (یا ابوالفضل! مطمئن نیستم) رو دیده و رضا شاه بهش میگفت که توهم بوده ولی اون قبول نمیکرد. سر همون قضیه و قضایا هم فکر میکرد از طرف الله مأموریت داره که شاه ایران باشه و ایران رو به سمتی ببره.
من اینا رو میگم تا تأکید کنم تصویری که ازش ساختن واقعی نیست. باز تأکید میکنم که برام هیچ فرقی نداره شاه قبلی چه ویژگیهایی داشته چون به شاه بعدی ربطی نداره و سلطنت کلاً ایده احمقانه و منسوخیه برای من. در ادامه اینها حس شخصی خودم به شاه مثبته. من حس نمیکنم که آدم درونن بدی بود (با تمام ستمهایی که کرده). بلکه کسی بود که خودش رو واقعاً گماشته خدا میدونست و با وجودش میخواست ایران پیشرفت کنه و بزرگ و قدرتمند بشه. اما مثل خیلی از دیکتاتورهای دیگه، فکر میکرد این کار فقط و فقط کار خودشه و هر جهتدیگهای رو باید به خاک بماله. من حس نکردم که درون سیاهی داشت، اما روش بدی رو برای نمایان کردن روی سفیدش انتخاب کرد.
و من سلطنت نمیخوام.
روزهایی که ایران و آمریکا پرتنش بودند و با موشک سخن میگفتند روزهای آسانی نبود. جوی در هوا بوی جنگ میداد و در همین هوا امیرحسین طالبی شعری به زبان دزفولی دربارهٔ جنگ نوشت. شعری به نام دِنگ که به فارسی همان مَنگ میشود. خوانندهاش محیا حامدیی، دختری بیست ساله (1377) است، همسن امیرحسین.
این آهنگ را در وبلاگ میگذارم تا ثبتی باشد برای تکهای از این روزها. تاکید میکنم که تنها تکهای. هواپیما بماند؛ اعتراضات بماند؛ آزار خانوادهها و به دروغ بسیجی خواندن همدانشگاهیهای کشته شده من بماند؛ معامله قرن بماند؛ ویروس کرنا بماند. آه که چقدر این روزها در یک آهنگ جا نمیگیرد.
بشنویم، دنگ از محیا حامدی
دریافت حجم: 2.19 مگابایت
پ.ن: ممنون از وبلاگ مدیوم شات برای یادآوری این آهنگ.
مدتی پیش بخش زیادی از صفحهای در ویکیفا رو که دربارهٔ واژههای عربی با ریشه فارسی بود رو پاک کردم چون بیمنبع بودن. درواقع این صفحه یک فهرست تهیه کردن بود از وامواژههایی که زبان عربی از فارسی گرفته. بعضی از کلمهها رو که دیدم شاخ در آوردم چون ابتداییتر از اونی بودن که نیاز باشه از زبان دیگهای بگیرن. مثلاً اگه بهم بگن زبان فنلاندی واژه اصلیش رو برای «مرگ» از زبان مصری گرفته من با دید شک بهش نگاه میکنم چون این کلمه انقدر ابتدایی هست که باید در زبان مادرش بوده باشه و اگرم جایگزین شده باید دلیل جالبی پشتش باشه.
مقولهای در زبانشناسی هست به اسم ریشهشناسی عامیانه که مردم کلمهای رو فقط برای شباهتهای آوایی ریشه دیگری میدونن. مثلاً اگه من بگم اسم «عابدینی» در حقیقت ریشه فارسی-مسیحی داره و به صورت «آب دینی» یا همون «holy water» بوده دارم یک ریشهشناسی عامیانه انجام میدم. باید حواسمون باشه که بعضی جاها ممکنه شباهت دو واژه باورنکردنی باشه اما باز دلیل نمیشه که همریشه باشن و ممکنه اتفاقی باشه.
تو جستوجو و بررسیم دیدم که کلی از این ریشهشناسیهای عامیانه انگار در خدمت احساسات ناسونالیستی قرار گرفته و ریشه خیلی واژههای عربی رو فارسی بیان کردن در حالی که نیست. بسیاری از این شایعات از مقاله رومه همشهری منشا میگیرن گویا که توش کلی وامواژه نادرست بیان شده. من سعی میکنم این جا 3 تا از معروفترینهاش رو بگم.
گفته میشه که نظر معرب نگر فارسی هست. درسته که شباهت بسیار هست اما اول باید به این شک کنیم که «نگاه کردن» از ابتداییترین واژههاست و چرا باید زبان قدیمی سامی اون رو از فارسی قرض بگیره؟ خوشبختانه در مقاله آکادمیک جستاری درباره واژه نظر در این باره تحقیق شده و کار منو راحت کرده.
این دو واژه به دو دنیای متفاوت زبان- فرهنگ تعلق دارند و در این میان، واژه نَظر از اصیل ترین واژگان زبان های سامی است و به طورکلی کهن تر از آن است که در گروه معربات جای بگیرد.
گفته میشه که پگاه به عربی رفته و شده صباح و از اون صبح ساخته شده. بازم شباهت کم نیست اما اول باید بپرسیم که چرا «پ» شده «ص» و «گ» شده «ب» و مثلاً نشده «بکاه» که خیلی نزدیکتره؟ بعد باید بریم به دنبال ریشه صباح. برای این کار باید در زبانهای همخانواده عربی دنبال کلمهای همریشش بگردیم.
در زبان باستانی سامی گعز واژهای هم ریشه صباح پیدا میشه که صِبَح[ṣəbäḥ](ጽበሕ) هست. همین نشون میده که این واژه کهنیه. حالا باید معنی این واژه رو تو اون زبان پیدا کنیم که در یک دیکشنری لاتین نوشته luciferum؛ که با نگاه کردن به لغتنامه لاتین میفهمیم معنیش میشه «روشنیآور». پس معلوم شد ریشه این واژه احتمالاً ربط مستقیم به سپیدهدم نداشته و از معنایی نزدیک روشنی معنای جدیدی پیدا کرده. همین نشون میده که صباح بعیده معرب پگاه باشه.
گفته میشه واژه مزگت که مز(مزدا) + گت(کد، خانه) هست به عربی رفته و شده مسجد و عربها چون مسجد شبیه وزن مفعل بود ازش ریشه س.ج.د رو در آوردن و سجده رو ساختن. در نظر اول که همه چیز درست مییاد اما وقتی خود واژه مزگت رو چک کردم گویا تنها در دوره ساسانیان بوده که همزمان با دوره اعرابه پس تقدم زمانی زیادی نداره.
اما ریشه س.ج.د در زبان آرامی هست که زبان بسیار کهنیه و کلمههای همریشه عبری هم ازش ساخته شده و به معنای به خاک افتادن در برابر خدایان یا همون سجده هست. از طرفی هم دهخدا و هم عمید گفتن که خود مزگت از آرامی وارد فارسی شده. پس این هم یک ریشهیابی عامیانه بود.
در نهایت داشتن وامواژههای فارسی در زبانهای دیگه افتخار و نداشتنشون هم حقارت نیست. این شایعات هم گرهای از چیزی باز نمیکنه؛ جز حس خوش دادن به یک سری احساسات ناسیونالیستی بیمنطق که بر پایههای دروغهای این چنینی استواره. هر وقت ما به چیزی افتخار کردیم که درش نقشی نداشتیم (مثل زبان، تاریخ و یا خانواده!) باید به خودمون شک کنیم که یک اشکالی هست. و بدتر از اون وقتیه که کسی رو برای چنین چیزایی تحقیر کنیم.
بعد از پست قبلی یادم اومد که من هم گاهی برای شوخی یک سری ریشهیابی طنز در مییارم. (حتی تو یه کانال خالی تگرام که گمونم risheyab@ باشه فوروارد میکنم). گفتم این جا به اشتراکشون بذارم (احتمالاً در آینده به مرور بهشون اضافه بشه).
در ایران قدیم، برای سریعتر پایین آمدن از جایی بلند سرسرهای میساختند تا بر روی آن سر بخورند. اما به دلیل اصطکاکی که سرسرههای آن زمان داشت -و سرعتی که گاهی مشکلآور میشد- این کار، کار سادهای نبود.
به همین خاطر زمانی که دستگاه خارجیای آمد نامش را آسانسور گذاشتند.
حضرت مانی از مهمترین پیامبران ایرانی است که در آن دوران جنبشی جهانی داشته. معجزه مانی نقاشی بود؛ تصاویری میکشید که وضوحش برای مردم باورپذیر نبود و همین باعث میشد او را باور کنند. شهرت منحصربهفرد مانی در نقاشی برای قرنها در یاد مردم ماند.
برای احترام به این حقیقت تاریخی وقتی دانشمندان غربی دستگاهی خلق کردن که تصاویر را با وضوح بالا نمایش میداد، نامش را مانیطور گذاشتند.
تاریخ تکنولوژی داستانهای جالبی را به خود دیده است. حتی واژهها و خُردفرهنگهای تازهای را به دنیا اضافه کرده است. مثلا یکی از این داستانهای جالب ورود سیستمعامل mac به این بازی بوده. شرکت اپل با معرفی مک رویای بزرگی را در سر میپروراند اما همه چیز طبق آن پیش نرفت. مردم این محصول گران را را در جدال با ویندوز و لینوکس تنها گذاشته بودند. تنها بعد از کشف روزنهای امنیتی بود که گروه بزرگی از هکرها به استقبال مک آمدند. این روزنه به آنها اجازه میداد تا با داشتن سیستمعامل مک، به یک مک دیگر نفوذ کنند و اطلاعاتش را بند.
پس از برملا شدن این اشتباه بزرگ، شرکت اپل عذرخواهی کرد و به سرعت آن باگ امنیتی را برطرف نمود. گرچه این باعث نشد دید مردم به راحتی تغییر کند. حالا در جامعه لطیفههای زیادی برای مک ساخته میشد و یکی از کلیشهها این بود که افرادی که مک دارند اکثرا هکر و هستند. از این جا بود که به افراد ناپاک و و حیلهگر «مککار» گفتند. بازتاب ویژه این واژه را میتوان در ترکیب روباه مککار دید.
خودبرجستهنما یا استریوگرام تصاویری هستن که به کمک خطای دید باعث میشن تا یک تصویر سهبعدی برجسته رو در یک تصویر دوبعدی ببینیم. در انگلیسی بیشتر بهش جادوچشم(magic eye) میگن. من سالهاست که برای تفریح خودبرجستهنما میبینم و طبق عادتی که دارم لینکهای مورد علاقم رو بوکمارک میکنم. دیروز دیدم که تعداد اینها داره زیاد میشه پس گفتم تو یک پست آرشیوشون کنم و بوکمارکام رو پاک کنم.
اگه بلد نیستین این تصاویر رو ببینین باید بگم کار سختی نیست فقط اولش باید کمی تکنیک و مهارت یاد بگیرین. این ویدئو یک راهنماست برای آموزش تازهکارها و مبتدیها. البته من از این روش استفاده نمیکنم. [شاید شما نتونین بکنین ولی] من در حقیقت تنها تصاویر چشم چپ و راستم رو از هم سوا میکنم بعد فاصلشون رو دور و نزدیک میکنم تا تصویر سهبعدی بشه. این روش خیلی سریعتر و بهتره و روش اصلیش هم هست اما انگار بعضی افراد نمیتونن انجامش بدن و برای مبتدیها هم آسون نیست. اگه خواستین تمرین کنین این عکس هم از معروفترینهای آموزشیه.
در حقیقت هر چیز تکرار شوندهای رو میشه برجسته دید. مثلاً «سرندیپ» متن زیر رو میتونین برجسته ببینید.
چگونه چیست سرندیپ تصویر سرندیپ جالب
در حالت عادی تصویر دو چشم شما بر هم منطبقه. کاری که باید بکنین اینه که «سرندیپ» دوم چشم چپتون رو بیارین روی «سرندیپ» اول چشم راستتون. اون وقت این کلمه برجسته میشه و باقی متن محو.
برای هر تصویر، من اول عکس رو میذارم و بعد زیرش توضیح میدم که چی توش هست. که اگر وقتی نتونستیت تصویری رو ببینین با اون راهنمایی شاید کارتون راحتتر بشه.
استریوگرام یک مرد نشسته در دستشویی! ولی خیلی خوب سهبعدی شده.
Wow you did it
Good job
یک حقله پیچدرپیچ که تورفتگیهای قشنگی داره.
این جدا عالیه! تو این استریوگرام بالای 10 تا برج مختلف با ارتفاعها و نزدیکیهای متفاوت و یه کشتی هست. خیلی هم با کیفیت درست شده.
این یکی دو تا خطای دید مختلف رو با هم ترکیب کرده. یعنی حس میکنی که متحرکه. چیزی که دیده میشه رو نمیتونم توصیف کنم متاسفانه.
این یکی علامت یین و یانگ ژاپنی() رو به زیبایی سهبعدی کرده. عمق تصویرش خیلی خوبه.
درباره این سایت